xxi_ii

2.2K 298 60
                                    


لیام با سرعت خطرناکی توی خیابون های تاریک رانندگی میکرد، قطره های بارون محکم به ماشینش برخورد میکردن وقتی که اون داشت از شیشه های ماشینش که الان خیلی گنگ بیرون رو نشون میدادن دنبال زین میگشت.

تقریبا نزدیک یک ساعته که داره میگرده و الان واقعا خیابون ها برای رانندگی خطرناک و ناامن شده.

هروقت میدید که یه نفر داره تو خیابون راه میره یا ته کوچه ای نشسته، قلبش خیلی سریع اروم میگرفت و جرقه های امید درونش شکل میگرفت. اما زیاد طول نمیکشید تا بفهمه اون ادم ،زین نیست.

دیگه داشت گریش میگرفت ،بخاطر پیشمونی ای که از کارایی که کرده بود داشت. خیلی ترسیده بود و نمیخواست زین رو از دست بده ،نه الان، نه وقتی که فقط دوازده ساعت از از اولین بوسیدنشون و حس اینکه روی ابرهاست ، میگذره.

خیلی ناراحت کننده است که زین اونو اینقدر خوشحال میکنه ، لیام احساس خیلی بدی داره چون زین فرارکرده و خوابیدن توی خیابون های خطرناک رو به خوابیدن توی یه تخت راحت و دست های لیام که دورشه و از اون محافظت میکنه ،ترجیح داده.

ولی نمیتونست اونو سرزنش کنه ،چون لیام واقعا مثله یه عوضی برخورد کرده....

تصمیم گرفت کنار یه نانوایی پارک کنه . دستش رو روی صورتش کشید و ناله کرد ،سعی کرد نذاره احساسات تمام وجودش رو بگیره. سعی میکرد به خودش بگه زین حالش خوبه اما چیزی که بیشر از همه میترسوندش این بود که چه اتفاقی میفته اگه زین حالش خوب نباشه؟

لیام هیچوقت خودش رو نمیبخشید،دیگه نمیتونست مثله قبل به خودش تو اینه نگاه کنه. زین خوشگل ترین ادمی بود که دنیا به خودش دیده،چه بیرونش ،چه درونش.....نمیتونست ازدستش بده ولی خب اون یه شانس داشت و بهش گند زده بود.

اجازه داد یه قطره اشک کوچیک از کنار چشمش به پایین بریزه، خیلی سریع اون رو با دستش پاک کرد ،قبل از اینکه دماغشو بکشه بالا و بعد سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه . تصمیم گرفت به گشتن ادامه بده اما وقتی که میخواست دوباره رانندگی رو شروع کنه ، یه نشونه کنار مغازه ی نانوایی دید.

_____

(این مکالمه رو لیام یادش میاد) :

"تو کجا زندگی میکردی قبل از اینکه بیای پیش لیام؟" لویی پرسید.

زین اب دهنش رو قورت داد "م-من زندگی میکردم....اممم جلوی نانوایی تیم" جواب داد.

"اوه ،واقعا؟" لویی ادامه داد " توی یکی از اون اپارتمانها؟"

اون دوباره اب دهنش رو قورت داد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد و به رنگ امیزیش ادامه داد.

لیام به لویی چشم غره رفت و غذاش رو تو دهنش جویید . لویی به لیام اهمیت نداد و سوال پرسیدن رو ادامه داد " خب پس کجا؟"

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now