x

2.8K 374 73
                                    

شب هایی مثل این بود که لیام خودشو اذیت میکرد و ماشینشو برای کار آورد. هوا طوفانی و بارونی بود و خیابون ها تاریک و خالی بودند ، اما اون خوشحال بود که ماشینشو اون روز برای کار برده بود.
اون طرفدار بزرگی نبود که هر موقع که میخواد بره جایی از ماشین خودش استفاده کنه .اون فکر میکرد که این یه عذر برایتنبلیه که راه نری . ولی خب اون الان برای این کار یه دلیل داشت. پس اون دوست داشت که بیشتر اوقات از ماشینش استفاده کنه.
موقعی که اون داشت تو خیابونای خالی لندن رانندگی میکرد، خاطرات زین که روی زمین سرد و خالی ،بدون جونی دراز کشیده ، و یه لرزه به ستون فقراتش داره وارد میشه.
لیام متعجب بود که چه اتفاقی میفتاد اگه اون اونشب یاد زین نیفتاده بود ؟ شاید اون تو خیابونا بدون هیچ حافظه ای ای راه میرفت؟ اون میتونست خوب باشه؟ اون میتونست بمیره ؟ لیام سرشو تکون داد و نداشت ذهنش بیشتر از این درگیر فکر کردن بشه. این یه چیز ناخوشایند برای انجام دادن بود پس اون برای بیشتر اوقات از انجام دادن اینکار خودداری میکرد.
لیام تو فکر کم کاری شغلش بود و فهمید که این درسته. اون تمام توجهش به زین بود ، مطمئنا، سکوت و خجالت کشیدنش فریبنده هست و زیبایی اون انگارکه لیام رو توی یه بیهوشی نگه میداره.و باعث میشه نفسش حبس بشه و نتونه حرف بزنه وقتی که داره توی چمشهای فندقی رنگ زین نگاه میکنه که انگار تمام افکار و تصورات لیام رو روشن میکنه و اون میتونه یه میلیون شعر رو وقف چشمهای زین بکنه. اوه ، و لبهاش . اون میتونه هزاران آهنگ آروم بسازه وقتی که داره فقط به لب های صورتی و شیرین و گوشتی زین فکر میکنه.
اونها گناهکار بودنولی هنوز هم معصوم و دست نخورده بنظر میرسید. و لبهای اون روی لبهای زین چه حسی میتونه داشته باشه؟ اون شرط میبست که لب هاش شیرینه مثله توت، اما لیام افکارش رو متوقف کرد چون اون یه جورایی داشت خیلی وحشت زده میشد.
چیزی که لیام میخواست بگه این بود که ، زین داشت حواسشو پرت میکرد. این فقط چند لحظه پیش اتفاق افتاد. وقتی لیام گذاشت ذهنش به چشم ها و لبهای زین فکر کنه. این غالبا سرکار هم اتفاق میفتاد.اون انگار یه دقیقه روی کارش متمرکز بود اما بعدش از ناکجا ابد فکر زین میومد تو ذهنش با اون لبخند عالیش و اون زبونش که به طور با مزه ای از اون فضای بین لب هاش اومده بیرون . بعدش لیام خودشو پیدا میکرد که مثل عشق دیوونه کننده ی یه دختر چهارده ساله داره اسم زین رو به زبون میاره .این به صورت خنده داری باعث خجالته ولی لیام حس میکنه قلبش بال بال میزنه وقتی اسم اون پسر گفته میشه ، حضور اون باعث لبخند لیام میشه ،و بیاید اصلا درباره ی لمس کردناش اشاره ای نکنیم.......

بگذریم، لیام برای کار وقت نداشت، چون اون خیلی زمان واسه زین صرف کرد و این هیچ چیز خوبی برای اون نبود. اون یک تن ورقه کاری داشت که برای بعدا نگهشون داشته بود چون اون زمان بسیار زیادی رو برای کسی صرف میکرد که بنظر میرسید با لبخندش لیام رو تسخیر کرده. ولی خب اون کار میکرد. خیلی خیلی سخت و این آزارش میداد. چون لیام حس میکرد مغزش، پاهاش و دستاش و تمام بدنش داره بی حس میشه.
ولی اینا همه ارزش داشت . چون انجام دادن اون کارها باعث میشد اون وقت بیشتری با زین داشته باشه.
خدایا! اون داشت درباره ی چی اینجوری فکر میکرد ؟ زین تمام چیزی بود که اون میتونست دربارش فکر کنه. واین داره اونو دیوونه میکنه. اون دلش میخاست تمام مدت با زین باشه حتی اگه اونها دوتا شی بودن!!( نه دیگه لیام واقعا حالش خوب نیست.....)
لیام ، یه مرد 27 ساله، (احساس میکرد بزرگ تر از سن واقعیشه) با یه پسر جوون که به زور20 سالشه.
وبا هم بودن اونها تقریبا...... وحشتناک بود.

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now