xxviii

1.6K 226 62
                                    

زین سرش رو به شدت تکون داد، هنوز گوشی تلفنی که روی سینش بود رو فشار میداد وقتی دستای سردی روی شونش قرار گرفت و اونهارو پس زد. ممانعت کرد تا اون حرفارو باور کنه؛ چیزهایی که لیام و دین گفتن.

ولی لیام هنوز دوسش داره! زین اینو میدونه. این دروغه همش یا یه بازیه..اونا فقط میخوان زین باور کنه که لیام عاشقش نیست.

"تو-تو به من گفتی اگه اون چیزی رو که میخوای بهت بدم_" اون سکسکه کردو بینی قرمزش رو مالید. "_تو اونو تنها میذاری." زین به مردی که جلوش بود نگاه کرد چشمای براق و فندقی رنگش داشت التماس میکرد که اون، خودش و عشقش رو تنها بذاره.

دین نیشخند زد و انگشتش رو بالا اورد تا اشک هایی که روی گونه ی زین میریختن رو پاک کنه. پسر جوون در اثر این تماس لرزید و میخواست از اونجا فرار کنه ولی یه بادیگارد جلوی در ایستاده بود و نگاه تهدیدآمیزی بهش مینداخت که باعث میشد زین ساکت باشه و فقط بتونه ناله کنه و یخ زده حرکتی نکنه.

دین اشک هاش رو پاک کرد و زین جرات نداره به جایی جز زمین زیرپاش نگاه کنه. اون به پسر که داشت میلرزید نیشخند زد و شروع به صحبت کرد.

"ولی من اصلا به لیام آسیب نزدم" گفت و دست به سینه شد. "تنها دردی که اون داره قلب شکستشه و من مطمئنم اون تورو فراموش میکنه." صورت زین رو گرفت و محکم فکش رو فشار دادو زین ناله کرد وقتی مجبور شد به چشمهای خاکستری ظالمانه ی اون مرد نگاه کنه.

"لیام مثله پسرمه و تو خیلی حواست پرته." دین نیشخند زد به پسری که روی زمین نشسته بود، وسط اتاق نشیمن مجللش.

"این خنده داره چون_" انگشت های زین رو با دستاش گرفت و مجبورش کرد اونهارو داخل گونه ها ی خودش فروببره و زین به خاطر درد اه کشید و سعی کرد خودش رو جدا کنه . "تو هم پسر منی ولی من هیچ وقت تو رو به اندازه ی لیام دوست نداشتم."

زین اخم عمیقی کرد به خاطر اینکه گیج شده بود چرا دین بهش گفت پسرم بودی؟؟

آقای فیلیپس به صورت مصنوعی خودش رو سورپرایز نشون داد و گفت. "اوه یادم رفته بود." خندید و سرش رو تکون داد و با زبونش یه صدا تولید کرد. "تو حافظت رو از دست دادی." طوری اینو گفت که انگار داره یه جک میگه.

زین عمیق تر از قبل اخم کرد؛ اما وقتی برای عصبانیت نداشت
وقتی که داشت سعی میکرد انگشت هارو از صورتش جدا کنه.

"یادت نمیاد زینی؟!" اون اذیت کرد. و بعد خودش رو پایین تر کشید و صورتشو نزدیک برد و موهای مشکی زین رو لمس کرد. "من پدر توام!" نیشخند زد و میدونست چطور باید این پسر جوون رو اذیت کنه.

زین ناله کرد و دستهای مرد رو کنار زد. چشماش رو به طرف دین ریز کرد. "درباره ی چی حرف میزنی؟" خاطرات گنگ بودن و اون نمیخواست یادش بیاد که این مرد منزجر کننده پدرش بوده.

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now