xxv

2.5K 254 117
                                    


شاید فقط یک ساعت به غروب خورشید باقی مونده بود، اسمون رنگ صورتی، ابی، و یه مقدار نارنجی به خودش گرفته بود. دوست داشتنی به نظر میرسید، مخصوصا وقتی که با درخت های بلند پوشیده میشد.

هوا هنوز یه خورده خنک بود، اما زمستون تقریبا داشت تموم میشد و نشونه هایی از بهار نمایان میشد. انگار گل ها و درخت ها دوباره شروع به ادامه زندگی کردن و گل های همیشه بهار تنها گل قابل مشاهده نبودن. خیابون ها از برف و یخ های سیاه تمیز شده بود و بالاخره رانندگی راحت تر شده بود.

زین سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و چشمهاش منظره مقابلش رو مشاهده میکرد، جایی که پرنده ها پرواز میکردن و ابر ها از اطراف خورشیدی که داشت غروب میکرد، اهسته حرکت میکردن. انگشتش رو با طرح درخت ها حرکت میداد.

خوش شانس بود که با خودش ژورنال و مدادش رو اورده بود. چون میتونست جزییات منظره ای که تماشا میکنه رو بنویسه.

ژورنالش رو بیرون اورد، ژورنالی که لیام بهش هدیه داده بود و شروع به ورق زدن صفحه ها کرد و دنبال یه برگه ی تمیز و سفید میگشت. کلی طرح اولیه و جمله های کوتاه از چیزایی که یادش اومده بود داخل ژورنالش وجود داشت. اون حتی اسم اولین سگش رو هم به یاد اورده بود! اون یه دست اورد خیلی بزرگ برای زین بود، حتی به خاطر به یاد اوردنش از فرط خوشحالی گریه کرده بود اما کاملا داغون شده بود وقتی یادش اومد اون سگ به وسیله ی یه ماشین زیر گرفته شده و مرده بود.

با مدادش، باشتاب شروع به کشیدن نامرتب طرح کلی چیزی که تو ذهنش از درخت ها داشت، کرد. سعی کرد تمام رنگ هایی که تو اسمون میبینه رو بنویسه. لبش رو گاز گرفته بود وقتی که به دنیای بیرون خیره شده بود، یه لبخند روس صورتش به خاطر هیجان یه نقاشی جدید شکل گرفته بود.

شروع به فکر کردن درباره ی این کرد که چقدر سریع میتونه اون رو بفروشه، چون میدونست اون قراره یه شاهکار از اب دربیاد. با پولش میتونست غذای کافی برای نهار تهیه کنه و حتی یه قلم موی جدید بخره. اما فکرش متوقف شد وقتی که بالاخره فهمید کجا نشسته و به مرد کنارش خیره شد_ چقدر احمقانه، چطوری فراموش کرد که با وجوذ لیام دیگه هیچوقت گشنگی نمیکشه ، با وجود لیام دیگه هیچوقت سردش نمیشه و با لیام دیگه هیچوقت حس نمیکنه کسی دوستش نداره.

زین ژورنالش رو بست و خم شد تا دست هاش رو دور گردن لیام حلقه کنه و گونه اش رو ببوسه. مرد بزرگتر لبخند زد و با بازیگوشی ابروش رو برای زین بالا برد. خوشبختانه اونها پشت چراغ قرمز بودن و لیام داشت با شلوارش عرق های دستش رو پاک میکرد. " اون برای چی بود؟" اینو گفت و دستش رو در مقابل سینه اش حلقه کرد و به زین نگاه کرد که خجالت کشید و دوباره روی صندلیش فرورفت.

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now