xxvii_i

1.6K 228 69
                                    

خشم، شکست عشقی، گیجی، احساس خورد شدن!

این کلمات به سختی میتونستن احساس وحشتناکه لیام رو توصیف کنن....همه چیز توی وجود اون شکسته بود. هر خاطره ای که با زین داشت، هر احساسی که نسبت به اون داشت، هر دقیقه ای که با اون پسر خوشگل گذرونده بود، انگار که یه رویا بوده و الان از خواب بلند شده...

یه رویا که خیلی واقعی بود، انگار کاملا تو اون رویا زندگی میکرده تا وقتی که این اتفاق افتاد. تیرگی قلب لیام رو احاطه کرده بود و با رنگ های شگفت انگیزی که قبلا ندیده بود رنگ شده بود....قلب اون بوم عشق زین مالیک شده بود!

ولی متاسفانه اون از این رویا بیدار شد،  واقعا نا امید کننده است...شایدم بیشتر، چون اون هیچ موقع حس شکسته شدن و خرد شدن رو نچشیده بود.

درواقع آرزو میکرد که این ها فقط استعاره و تشبیه های قشنگ نباشه و به جاش حقیقت داشته باشن، چون هضم این قضیه براش خیلی راحت تر بود اگه میدونست این فقط ی رویا بوده که هیچ وقت وجود خارجی نداشته.

میتونست خیلی خوشحال تر از این باشه اگه میدونست زین یه جایی اون بیرونه و این اخر راهشون نیست ....ولی خب متاسفانه بود.

دیگه اینده ای نمیدید.لعنت، فکرشم نمیکرد قراره همچین اتفاقی بیفته، حتی این اتفاق تو یه دنیای کثیف دیگه هم نمیفته..

عشق قبلا از نظرش مقدس تر و مهم تر بود. تو چقدر میتونی احمق باشی که بخاطر یه ادم دیگه گریه کنی؟ مخصوصا برای  کسی که مشتاقه در هر حالت ممکن بهت اسیب بزنه. لیام فکر کرد که کاملا احمقه که داره بخاطر یه شکست عشقی اینجوری رنج میکشه، فکرشم نمیکرد که بخاطر عشقی که از دست داده اینطوری دل شکسته و ناراحت بشه.

ولی اوه، عجب هرزه ای بود  که به خاطرش الان لیام یه گوشه از هال بهم ریختش روی یه مبلی که یه طرف افتاده نشسته و اصلا براش مهم نیست که بخواد اونو کمی مرتب بکنه. این تجربه ی سرد و بی حس اون رو پوکرفیس کرده ولی اشک هایی که روی گونه های قرمزش سر میخورن دارن از یه چیز دیگه حرف میزندن...هنوز اون یه تیکه کاغذ مچاله شده داشت بین انگشتاش و کف دستش مچاله شده، طوری که فرو رفتن ناخن های کوتاهشو توی پوست دستش حس میکرد و همزمان سعی میکرد ذهنش رو خالی نگه داره...

اما این کار غیر ممکنه وقتی که تنها کسی که عاشقشی تصمیم گرفته به تو خیانت کنه و باهات بازی کنه و در اخر فقط یه تیکه کاغذ برای عذرخواهی و یه دلیل احمقانه واست بمونه....

اون حتی یه خداحافظی هم نبود، این فقط چند تا کلمه ی ساده است که روی یه کاغد کوچیک نوشته شده.

و لیام بیشتر میشکنه و اینو از حالت صورت و لرزیدن فکش میشه راحت فهمید، میشه عصبانیت و احساس تحقیر و از روی صورتش خوند. مشت گره شدشو که همون کاغذ توش بود، نزدیک دهنش برد گازش گرفت. چون قرار نیست هق هق کنه. توی این چند ساله اصلا این طور اشفته نشده بود، مرگ پدرش اخرین باری بوده که واقعا به خاطرش گریه کرده. و اون الان هم نمیخواد که ضعیف بودنشو با گریه کردن به خاطر کسی که براش ارزش قائل نبوده، اثبات کنه. قوی تر از این حرفاست، میتونه بدون زین زندگی کنه. چون قبل اومدن زین هم داشت زندگیش رو میکرد.

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now