ten

2.9K 493 16
                                    


دو روز بعد

" بابام بهم مى گه باهات حرف نزنم."
همونطورى كه با هرى روى سنگفرش هاى باغ  قدم مى زدم، يكدفعه اين رو گفتم و نفس كلافه اى كشيدم.

" فقط ... دلش نمى خواد دوستى داشته باشى."

به سنگ كوچيكى كه جلوى پام بود ضربه زدم:
" مهم نيست بابام چى بگه، ولت نمى كنم."
اميدوار گفتم و به هرى نگاه كردم.

" حتا اگه تلاش هم كنى، نمى تونى."

Sin | DrarryWhere stories live. Discover now