twenty-eight

2.2K 413 14
                                    


يك هفته گذشت و هرى رو نديدم. يك هفته ى طولانى. نبايد بهش مى گفتم دست نگه داره، نبايد جلوش رو مى گرفتم.

"بابات فكر مى كنه من و تو داريم حسابى با هم كنار ميايم... خوبه، مگه نه؟"
صداى پنسى باعث شد دست از خيالبافى بكشم.

به آرومى سرم رو تكون دادم:
"ولى اگه بفهمه تمام مدت داشتيم بهش دروغ مى گفتيم و واقعا باهم نيستيم چى؟... عصبانى مى شه. من باعث نااميدى ام."

آه كشيد و همونطورى كه موهاش رو دم اسبى مى بست نگاهم كرد:
" خب... اگه پدرت فكر مى كنه باعث نااميدى هستى فقط چون نمى تونه تو رو قبول كنه، پس معنيش اينه كه پدر خوبى نيست."

"اما من يه گناهكارم، پنسى."

Sin | DrarryWhere stories live. Discover now