twenty-one

2.3K 435 26
                                    

بى سر و صدا به اتاقم برگشتم و در رو پشت سرم بستم.

هرى واقعى بود. مى تونستم صداش رو بشنوم. مى تونستم حسش كنم. واقعى بود. كاملا واقعى بود.

"دراكو، حالت خوبه؟"

نفسم توى سينه ام حبس شد. همينكه برگشتم هرى رو ديدم. نفسم رو بيرون فرستادم و دستهام رو دورش حلقه كردم.
"كجا رفته بودى؟"

دستهاش پشتم قرار گرفتن. خودم رو توى بغلش حل كردم.
"مهم نيست، هست؟"

نه. مهم نبود. چون هرى كنارم بود، واقعى تر از هميشه.

Sin | DrarryWhere stories live. Discover now