twenty-three

2.2K 403 7
                                    

ساعتها توى اتاق مونديم. دوست نداشتم برم بيرون و با پدر و مادرم روبرو بشم.

"هرى..."
همونطورى كه روى پاهاش مى نشستم صداش زدم.

احساس مى كردم كارم درسته.

"چرا انقدر با تو خوشحالم؟"

"از خودت بپرس."
گفت و گيج ولم كرد.

Sin | DrarryМесто, где живут истории. Откройте их для себя