thirty-three

2.5K 417 30
                                    


"دراكو، آماده اى بريم؟"
پنسى پرسيد و من همونطورى كه سرم رو به علامت تاييد تكون مى دادم از خونه بيرون رفتم تا برم و دوستهاش رو ببينم.

پنسى مدام مى گفت بهم افتخار مى كنه و من اين رو با تمام وجودم حس مى كردم. هرقدمى كه بر مى داشتم بهم كمك مى كرد.

تعداد دوستهاش زياد نبود، اما حالا كه بيشتر داشتم با آدمها جوش مى خوردم و از لاك خودم بيرون اومده بودم، دوست داشت من رو باهاشون آشنا كنه. با ديدن دوستهاش لبخند زدن، همه به سمتمون برگشتن.

ولى چشمهاى من فقط يك نفر رو مى ديد:
يك پسر، با چشمهاى سبز.

Sin | DrarryUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum