twenty-five

2.2K 435 21
                                    

نيمه شب بود و داشتم بى سر و صدا توى آشپزخونه دنبال يك چيزى براى خوردن مى گشتم تا شايد شكمم دست از قار و قور كردن بكشه. امشب با مادر و پدرم شام نخوردم، دوست نداشتم زياد باهاشون روبرو بشم.

"دراكو!"

توى جام پريدم و فورا برگشتم عقب. با ديدن هرى آهى از سر آسودگى كشيدم. مرلين رو شكر كه مادر و پدرم نبودن... فكر كنم هنوز خوابن.

"هرى"
مكث كردم. بعد همونطورى كه به پاهام خيره شده بودم و ميل شديدى توى بدنم مى چرخيد گفتم:
"مى شه يك چيزى ازت بپرسم؟"

"چى؟"

"اگر مى تونستى من رو مى بوسيدى؟"

"آره."

"پس من رو ببوس."

Sin | DrarryOnde histórias criam vida. Descubra agora