هرى بعد از اون شب برنگشت. هرى خوشحالم مى كرد. بعد از اون شب ديگه نتونستم خوشحال باشم."دراكو، عزيزم؟"
در باز شد و صورت مادرم رو ديدم.
" مى شه حرف بزنيم؟"واكنشى نشون ندادم اما مامان اومد جلو و روى تختم نشست:
"بيا در مورد هرى حرف بزنيم؟""مشكل هرى چيه؟"
"اون واقعى نيست، عزيز دلم. بايد فراموشش كنى."
صورتم در هم رفت:
"اون واقعيه! اون من رو بوسيد و من حسش كردم!""چيكار كرد؟؟"
چشمهاش گشاد شدن. بعد از چند لحظه گلرش رو صاف كرد:
"پس كه اينطور..."
زمزمه كرد و بلند شد، بعد بدون هيچ حرف ديگه اى از اتاق بيرون رفت.
YOU ARE READING
Sin | Drarry
Fanfiction" تو كى هستى؟ " " هرى پاتر." جايى كه دراكو بايد با گرايشش كنار بياد، و جاى ترسيدن به كسى كه هست افتخار كنه. written by: @NoticeMePotter persian translation.