twenty-nine

2.2K 419 23
                                    


هرى بعد از اون شب برنگشت. هرى خوشحالم مى كرد. بعد از اون شب ديگه نتونستم خوشحال باشم.

"دراكو، عزيزم؟"
در باز شد و صورت مادرم رو ديدم.
" مى شه حرف بزنيم؟"

واكنشى نشون ندادم اما مامان اومد جلو و روى تختم نشست:
"بيا در مورد هرى حرف بزنيم؟"

"مشكل هرى چيه؟"

"اون واقعى نيست، عزيز دلم. بايد فراموشش كنى."

صورتم در هم رفت:
"اون واقعيه! اون من رو بوسيد و من حسش كردم!"

"چيكار كرد؟؟"
چشمهاش گشاد شدن. بعد از چند لحظه گلرش رو صاف كرد:
"پس كه اينطور..."
زمزمه كرد و بلند شد، بعد بدون هيچ حرف ديگه اى از اتاق بيرون رفت.

Sin | DrarryWhere stories live. Discover now