وقتى نور ماه مى ريخت توى اتاق، بين ملافه ها بودم. هرى داشت از پنجره ى اتاق بالا مى اومد."دلم برات تنگ شده بود." صداى عميق و آشنا باعث شد توى تخت بشينم.
با سستى جواب دادم:
"دل من هم برات تنگ شده بود.""مى تونم؟"
سرم رو به علامت تاييد حركت دادم. خم شد و اومد توى تخت، كنارم دراز كشيد. بازوش رو روى سينه ام حس كردم و نفسم توى گلوم گير كرد.
توى گوشم زمزمه كرد: "خوشت مياد؟"
جواب ندادم.
![](https://img.wattpad.com/cover/131089804-288-k130247.jpg)
YOU ARE READING
Sin | Drarry
Fanfiction" تو كى هستى؟ " " هرى پاتر." جايى كه دراكو بايد با گرايشش كنار بياد، و جاى ترسيدن به كسى كه هست افتخار كنه. written by: @NoticeMePotter persian translation.