thirteen

2.7K 484 15
                                    


وقتى نور ماه مى ريخت توى اتاق، بين ملافه ها بودم. هرى داشت از پنجره ى اتاق بالا مى اومد.

"دلم برات تنگ شده بود." صداى عميق و آشنا باعث شد توى تخت بشينم.

با سستى جواب دادم:
"دل من هم برات تنگ شده بود."

"مى تونم؟"

سرم رو به علامت تاييد حركت دادم. خم شد و اومد توى تخت، كنارم دراز كشيد. بازوش رو روى سينه ام حس كردم و نفسم توى گلوم گير كرد.

توى گوشم زمزمه كرد: "خوشت مياد؟"

جواب ندادم.

Sin | DrarryWhere stories live. Discover now