twenty-two

2.2K 421 15
                                    

صبح زود بود و بين بازوهاى هرى، روى تخت دراز كشيده بودم.

خودم رو بيشتر بهش فشار دادم و آهى از سر رضايت كشيدم. حس مى كردم جام امنه.

پرسيد:
"دراكو، چه حسى دارى؟"

"خوشحال."

Sin | DrarryWhere stories live. Discover now