thirty-one

2.2K 412 30
                                    


مى دونستم واقعى نيست، اما وقتى لبهام رو بوسيد و حسش كردم فهميدم دلم مى خواد اين حس رو به خاطر بسپرم.

روى لبهاش زمزمه كردم:
"مى شه امشب باهم باشيم؟"

اما اينبار جلوش رو نگرفتم. اجازه دادم دستهاش روى بدنم بچرخن و بوسه هاش من رو از خودم بيخود كنن. حتا هرى رو توى وجودم حس كردم، بهترين حسى كه تا حالا داشتم.

ديگه حس نمى كردم كارم اشتباهه، ديگه احساس گناه نداشتم، ديگه قرار نبود به حرفهاى احمقانه ى پدرم گوش كنم.

آزاد بودن حس خوبى داشت.

Sin | DrarryWhere stories live. Discover now