thirty

2.2K 426 22
                                    


"تو واقعى هستى؟"
گريه كردم و هرى همونطورى كه رو به روم مى ايستاد، با دلسوزى لبخند زد.

"مهم نيست، هست؟"
دست گرمش رو روى گونه ام گذاشت. صورتم رو به دستش فشار دادم تا بيشتر حسش كنم.

"نيستى، مگه نه؟"
زمزمه كردم و بالاخره متوجه شدم شايد هرى هيچ وقت واقعى نبوده.

"دراكو."
بدون توجه به سوالم اسمم رو صدا زد.
"تو گى هستى و اين چيزى نيست كه بخواى ازش خجالت بكشى. من باعث شد خوشحال بشى، نشدم؟ باعث شدم احساس راحتى كنى."

يك قطره اشك سر خورد روى گونه ام. هرى درست مى گفت. هرى كاملا درست مى گفت.
"اين گناهه."
صدام به زور از ته حلقم بيرون اومد. ياد تموم حرفهايى افتادم كه پدرم وقتى فهميد گى ام بهم زد. احساس كردم دارم خفه مى شم.

"پس گناه كن."
هرى گفت، چونه ام رو توى دستش گرفت و لبهام رو بوسيد.

Sin | DrarryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora