Part 3🌒

10.9K 1.6K 922
                                    

چان با پا در اتاق کارش رو هل داد و با قدمای خسته وارد اتاق شد. سرش داشت از تحمل اون همه سر و صدا میترکید. بی حوصله کرواتش رو شل کرد و کتش رو ول کرد روی مبل و به سمت میزش تو تاریکی راه افتاد. با خستگی چراغ کوچیک روی میز رو روشن کرد چون اصلا در این لحظه تحمل نور زیاد رو نداشت. انقد با این و اون سروکله زده بود که حالش از همه موجودات زنده به هم میخورد. داشت تو کشو دنبال وسیله ای میگشت که با صدای تق ارومی از جا پرید و تازه اون موقع بود که متوجه شد تو اتاق تنها نیست. چشاش رو تو تاریکی ریز کرد و متوجه شخصی که گوشه اتاق رو زمین نشسته بود شد. بیشتر که دقت کرد تعجبش بیشتر شد.

این بچه واقعا یا زیادی خر بود یا زیادی دل و جرات داشت.

میز رو دور زد و رفت سمتش. به چند قدمیش که رسید متوجه بوی الکل شد.

اخماش رو تو هم کشید و گفت:

- تو تا کتک نخوری ادم نمیشی نه؟؟؟؟

بک حتی سرش رو بالا نیاورد.

چان دندوناش رو روی هم فشار داد و خم شد زیر بازو بک رو گرفت.

-پاشو ببینم بچه پرو... چه جایی هم خوش کرده.

اما در کمال تعجب بک به شدت دستش رو پس زد و وقتی سرش رو بالا اورد با چشایی که از نفرت و عصبانیت برق میزد بهش خیره شد. پس این بچه هم بلد بود جوش بیاره!

- از جونت سیر شدی توله؟

چان با پوزخند گفت.

بک خنده کوتاهی کرد .

- مگه چیکار کردم؟؟؟ امشب من خیلی پسر خوبی بودم!

بین حرفاش سکسکه کوچیکی کرد و در حالی که سعی میکرد خودش رو بالا بکشه که روی پاهاش وایسه گفت:

- گذاشتم اون حیوون هرکاری میخواد بکنه...جفتک ننداختم!

چان زیر نور کمرنگ چراغ چشمش به گونه زخمی و گردن بک افتاد.

بک متوجه نگاهش شد و دوباره خندید و گفت:

- خوشحالی نه؟ یه مشتری برات جور کردم. صدامم در نیومد...

چان کلید برق رو زد و درحالی که به دلایل نامعلومی سعی میکرد با بک چشم تو چشم نشه گفت:

- کس شر نگو بچه... گمشو بیرون تا کار دستت ندادم.

-اتاقم پره!

بک با حرص گفت.

- ادمای اینجا جز کثافت کاری چیزی حالیشون نیس؟؟؟؟ هر اتاقی میرفتم یکی داشت یه گهی توش میخورد. فقط جرات نکرده بودن بیان این تو.

بک درحالی که تلوتلوخوران میرفت وسط اتاق گفت. چان در سکوت نگاش کرد. تاحالا اینجوری حرف زدنش رو نشنیده بود. تا حالا بک حتی تو چشاش زل نزده بود. هربار جایی به هم برمیخوردن بک سرش رو پایین مینداخت یا زودی راهش رو عوض میکرد اما حالا داشت بدون هیچ ترسی تو صداش حرف میزد. به لطف مشروب حسابی شجاع شده بود.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now