چان خیلی اروم در اتاق رو باز کرد و اومد تو که با سر و صداش بک رو بیدار نکنه اما با دیدن بک که روی تخت نشسته بود و مثل همیشه سرش تو کتاب بود با خیال راحت درو بست.
بک سرش رو بالا اورد و لبخند زد.
-چرا بیداری فسقل؟
بک اخم کوچیکی کرد که زود محو شد. فهمیده بود حساسیت که نشون میده چان خوشش میاد و بیشتر اذیتش میکنه.
-خوابم نبرد...
اروم گفت و نگاهش رو دوخت رو کتاب.
-چرا؟
چان همینطور که کتش رو درمیاورد پرسید.
-تو نبودی...
انقدر اروم گفت که بیشتر شبیه یه زمزمه محو بود. اما خوب چان گوشای خوبی داشت. لبخند زد.
-مگه من بالشتم؟
بک فحش کوچیکی به خودش و زبون بی افسارش داد و دیگه حرفی نزد.
چان لباس عوض کرد و خودش رو انداخت روی تخت.
بک نگاش کرد.
-خسته ای؟
چان سر تکون داد.
-سرم داره میترکه!
بک کتابش رو گذاشت کنار.
-چرا؟
چان حرفی نزد. بک دلش میخواست بتونه حتی قد یه درصد برای چان مفید باشه. بتونه کمکش کنه و چان باهاش درددل کنه. خودش رو کشید سمت چان از تخت و به چان که چشاش رو بسته بود خیره شد. بعد با تردید دستش رو گذاشت روی سره چان و انگشتاش رو لغزوند بین موهاش. لبخند کمرنگی روی لبای چان ظاهر شد.
بک اروم اروم انگشتاش رو لای موهای چان حرکت داد. چان سرش رو تکون داد و گذاشت روی پای بک.
-چی شده؟
بک دوباره پرسید.
چان بازم حرفی نزد. بک نگاه نگرانش رو ثابت کرد روی صورت چان که عضله هاش به خاطر نوازش دستای بکهیون تکون های ارومی میخوردن.
-هی پارک چانیول...
خم شد روی صورتش.
چان چشماش رو باز کرد.
-چی میگی دردسر؟
بک لباش رو جمع کرد.
-من که دیگه دردسر درست نکردم!
چان خندید.
-قلب من از دستت همش تو دردسره!
بک سعی کرد لبخندش رو بخوره.
-بگو چته...
چان چرخید و دستش رو دور کمر بک حلقه کرد و صورتش رو چسبوند به شکمش.
-نرمه...
با خنده گفت.
بک قرمز شد.
YOU ARE READING
••🌘Silver and Silk🌒••
Romance📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها کنار گذاشته میشه اما یه روز موفق میشه بلاخره یه ماموریت به عنوان مامور مخفی بگیره! بک به خاطر این ماموریت پا به سیلور تاون که یه باند قمار غ...