Part 11🌒

10.9K 1.5K 365
                                    

توی راهرو چند دقیقه ای گیج زد. مغزش انگار هنگ کرده بود و نمیدونست کدوم سمت باید بره. نفس عمیقی کشید و بلاخره راه افتاد سمت اتاقش. اصلا بهتر شد! حالا دیگه لازم نبود چپ و راست به خاطر کارای چان تن و بدنش بلرزه. شاید حالا میذاشتش به حال خودش.

دراتاق رو پشت سرش بست و خودش رو ولو کرد روی تخت.

معذرت خواسته بود اونم چندبار... اما نبخشیدش... پس دیگه چیزی گردن بک نبود اون سعی اش رو کرده بود.

روی تختش غلتی زد و خیره شد به دیوار خاکستری روبروش. از فردا برمیگشت سر کاراش. بهترشد... اره.

بهتر شد...

بهتر شد...

بهتر شد...

عین ورد هی تو سرش تکرار میکرد.

تو افکارش غرق بود که تقه ای که در خورد باعث شد به سرعت بشینه.

یعنی اون بود؟

درباز شد و سوهو تو چارچوب ظاهر شد.

اون نبود.

بک لبخند کمرنگی تحویلش داد.

سوهو اومد تو.

-چطوری بکی؟ اینجا چیکار میکنی؟ رفتم اتاق چان نبودی.

-چیکار داشت میکرد؟

بک قبل اینکه بتونه جلو دهنش رو بگیره پرسید.

سوهو پلک زد.

-هیچی... حموم بود.

-اهان...

بک تکیه داد به دیوار.

-چرا اینجایی؟ چان ببینه دعوات نمیکنه؟

-گفت گم شم.

-چی؟

-گفت گم شم!

بک تکرار کرد.

سوهو نگاهش رو به قیافه گرفته اش دوخت و کنارش نشست روی تخت.

-چرا؟

چون عصبانیش کردم.

بک با صداقت گفت.

-حالا ناراحتی نداره که... اروم میشه!

-کی گفته من ناراحتم ؟

بک به سرعت اعتراض کرد.

-کسی نگفته... قیافه ات معلومه.

بک اخم کرد.

-من فقط ناراحتم... چون... چون بهم توهین شده!وگرنه خیلی هم بهتر که دیگه لازم نیس 24 ساعته تحملش کنم.

با لحن خشکی توضیح داد و اون احمقی رو که تو کلش داشت بهش دهن کجی میکرد و میگفت داره دروغ میگه رو نادیده گرفت.

سوهو لبخندی زد.

-باشه...

بک حرفی نزد.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now