Part 36🌖

8.9K 1.4K 118
                                    

با قدمای سنگین و خسته اروم وارد اتاق بک شد و درو پشت سرش بست. حس میکرد بار تموم دنیا رو شونه هاشه و هر لحظه ممکنه زانوهاش خم شه.

نگاهش توی اتاق کوچیک چرخ خورد.

کتابایی که بخاطر نبودن هیچ جایی واسه گذاشتن، کنار تخت خیلی مرتب روی زمین چیده شده بودن. یه کمد پارچه ای که زیپش نصفه باز بود و یه تخت نسبتا مرتب.

راه افتاد سمت تخت و خودش رو انداخت روش. بینی اش رو توی بالش فرو برد و عمیق ترین نفس ممکن رو کشید.

بوی موهای بک رو میداد...دیگه نمیخواست نفسش رو بیرون بده...

اه ارومی کشید و غلت زد...یه چیزی رو زیر بدنش حس کرد.

یکم کمرش رو از تخت فاصله داد و بعد مات به بلیزی که از زیر تنش کشیده بود خیره شد.

بلیز خودش بود...حتی متوجه گم شدنش نشده بود.

-اینکارا رو کردی که من بیشتر حالم از خودم بهم بخوره نه؟

تلخ زیر لب گفت. از وقتی بک رفته بود تا حالا فقط دفعاتی که ناراحتش کرده بود تو سرش بالا پایین میشد و گریه هاش. فقط صدای غمگین و مظلوم بک که بهش گفته بود بی رحمه یادش میومد...

واقعیت این بود که ادما تا وقتی چیزی رو از دست ندن نمیدونن چه ارزشی داره! حالا که بک نبود چان فهمیده بود که خودخواه تر از این حرفاس و اینکه علاقه اش به بک بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکنه تو وجودش فرو رفته. دیگه نمیشد جداش کرد!

تا حالا هیچی جوری که نبودن بک و نگرانی براش، زمینش زده بود ، نتونسته بود زمین بزنش.

واقعا عشق کشنده ترین سلاح دنیا بود و مردم با بی خیالی به بازی میگرفتنش... هیچکس اندازه چان عمق این قضیه رو نمیتونست درک کنه. چانی که یه عمر با جونش کف دستش رو خیلی چیزها قمار کرده بود با چند تا لبخند و طعم شیرین یه جفت لب و عطر موهای یکی زمین خورده بود!

اگه برگردی قول میدم اذیتت نکنم ...فقط برگرد باشه؟

نفس خسته دیگه ای کشید و دوباره سرش رو روی بالش بک جابه جا کرد.حتی نمیخواست به فرضیه اینکه بک دیگه زنده نیست فکر کنه.

حس میکرد دیگه ارامش با بدنش غریبه شده! حتی یادش نمیومد چه حسی داشت وقتی بخاطر بک اروم میگرفت... دوباره غلت زد و باز هم غلت زد. پلکاش رو روی هم فشار داد. باید حتی شده برای یه ساعتم میخوابید.

و حالا معجزه بالش بک بود یا هرچی دیگه بلاخره چشماش گرم شد، یعنی در واقع بدنش کم اورد و بیهوش شد.

با صدای ضربه هایی که به در میخورد از جا پرید و با چشمای گیج اطراف رو نگاه کرد. لبه تخت نشست و دستش رو با خستگی لای موهاش کشید.

بیا تو...

در به سرعت باز شد.

راوی با چشمایی که برق میزد اومد تو.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now