Part 32🌗

8.9K 1.3K 212
                                    

-قربان!!!!

راوی چنان با شدت وارد اتاق شد که چان رو از جا پروند. افرادش محال بود درنزده بیان تو واسه همین فهمید باید موضوع مهمی باشه و تندی از جا بلند شد.

-چی شده؟

راوی نفس عمیقی کشید.

-ووبین زنگ زد الان.

ووبین کسی بود که مسئول انبار سیلور تاون بود. بعد از هر مهمونی همه چی رو منتقل میکردن به انباری که حدود چهل و پنج دقیقه با سیلور تاون فاصله داشت تا اگه یهو لو رفتن مدرکی جلو دست نباشه.

-چی شده؟

چان دوباره نگران پرسید.

-گفت بهش خبر دادن اعضای گروه سانگجون دارن میرن اون سمت...انگار میخوان کتکاری راه بندازن! بچه هامون اونجا کمن...اگه راست باشه ...

چان دندوناش رو روی هم فشار داد. نمیفهمید چرا حتی وقتی با بقیه کاری نداره بقیه دست از سرش برنمیدارن...

-برو همه رو جمع کن. پنج شیش نفر اینجا بمونن بسه...زور برمیگردیم...همین که بفهمن ماها همه ریختیم اونجا برمیگردن خودشون...به بچه ها هم بگو هرکی خواست فرار کنه جوگیر نشن بیافتن دنبالشون اونام یه بدبختایی مثل خودشون....فقط اون رییس احمقشون رو بگیرن بسه، ببینم فازش چیه یهو...

-شمام میاین قربان؟

راوی متعجب پرسید.

چان اخم کرد.

-از کی تا حالا من شماها رو میندازم جلو خودم قایم میشم؟

راوی خجالت زده سری تکون داد.

-ببخشید قربان.

-مهم نیس...برو.

راوی تند تند سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون زد. چان هوفی کشید و مردد چند لحظه نگاهش رو به کشوی میزش دوخت...اخر اما اسلحه اش رو برنداشت و اونم از اتاق زد بیرون.

یه راست رفت اشپزخونه.

-هیونگ؟

سوهو برگشت سمتش و کیونگ با دیدنش خیلی واضح اخم کرد و پشتش رو کرد. چان دوستش رو اذیت میکرد و کیونگ براش مهم نبود چان کیه، فقط فعلا حالش ازش بهم میخورد.

چان حتی متوجه نگاه و حالت کیونگ نشد.

-من دارم یه سر میرم انبار...یه مشکلی پیش اومده...باید برم کمک بچه های اونجا.

سوهو نگاهش نگران شد.

-دعوا؟

چان نفس عمیقی کشید.

-امیدوارم کار به اونجاها نکشه...فقط گفتم بدونی. چانگسو و راوی هم دارن باهام میان...شاید فقط چند نفر بمونن اینجا...یکی دوساعت دیگه برگشتیم...تو مشکلی نداری؟ باید برم کمک ووبین...اون همیشه اونجا دست تنهاس نمیخوام فکر کنه برام اهمیتی نداره و اینجور مواقع میکشم عقب...

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now