Part 62🌒

5.6K 1.1K 141
                                    

-اجاشی؟

بک نگاه اش رو از روی کتابش بالا اورد و به دختری که جلوش وایساده بود دوخت. یه لحظه یه جوری شد چون اولین بار که تو عمرش اجاشی خطاب میشد اما وقتی دید که دختره حداکثر شاید نه سالش باشه حس بد اش برطرف شد.

کتابش رو گذاشت کنار.

-بله؟

دختره یه کم نوک کفش عروسکی اش رو کشید روی زمین و بک متوجه شد داره خجالت میکشه. سعی کرد لبخند بزنه.

-چیزی میخوای عزیزم؟

-مامانم رفت مغازه بغلی رو سر بزنه...گفت اینجا بمونم کتاب انتخاب کنم...اما دستم به اون بالا نمیرسه...

بک بدون حرفی از پشت کانتر اومد بیرون و یه نردبون کوچیک پلاستیکی رو که مخصوص این مواقع بود برداشت و رفت سمت قفسه ای که دختره اشاره کرده بود.

-کدوم رو میخوای؟

به کتاب های کودک رنگ و وارنگ روبروش خیره شد و پرسید. شاید بهتر بود اینا رو هم جا به جا میکرد و میاورد پایین تا بچه ها دچار دردسر نشن.

-اون!

دختره روی نوک پاش بلند شد و به یکی از کتاب ها اشاره کرد. بک برش داشت.

-این؟

-اوهوم...

بک از نردبون اومد پایین رو کتاب رو داد دست دختره.

دختره خم شد و مودبانه تشکر کرد. بک حرفی نزد و راه افتاد سمت کانتر.

-اوپا!

دختره این بار اوپا صداش کرد و بک با تعجب چرخید سمتش.

ابروهاش رو داد بالا.

دختره دوید سمتش.

-چی شد یهو اوپا شدم؟

-مامانم گفته هرکی خوشگله اوپاعه...زشت ها اجاشی ان! از اونجا معلوم نبود خوشگلین یا زشت...البته خوشگل بودین اما نه در حد اوپا بودن...

بک چشماش رو چرخوند. عجب مادر نمونه ای!

-کاری داری؟

دختره لب پایینش رو داد بیرون.

-میشه اوپا با من دوست شه؟

بک اخم کمرنگی کرد.

-مگه هم سن توام که باهات دوست شم؟

دختره اروم سری به نشونه نه تکون داد.

-پس چرا میخوای باهام دوست شی...؟

دختره سرش رو انداخت پایین.

-اوپا خیلی خوشگله...موهاش رنگ نور ماهه و برق برق میزنه...

اشاره ای به موهای نقره ای بک کرد.

-خیلی هم مهربونه...همیشه وقتی میام اینجا کمکم میکنه...

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now