Part 42🌗

8.8K 1.2K 155
                                    

جلوی اینه وایساده بود و داشت گردنش رو چک میکرد. میخواست بره با تهیونگ حرف بزنه اما با این وضعیت واقعا خجالت میکشید. همین الانشم خیلی دیر کرده بود. اون پسر بیچاره اینجا تازه وارد بود و بک چنان حواسش پرت چان شده بود که کلا یادش رفته بود اونم وجود داره.

یقه لباسش رو برای بار بیستم به همه جهات کشید اما بازم بی فایده بود و لاو مارکای رو گردنش خیلی تابلو تو چشم بودن.

-وا بمونی!

با حرص زیر لب گفت و تقریبا یه لگد به اینه قدی انداخت و چان رو که روی تخت نشسته بود و مثلا سرش تو گوشی بود به خنده انداخت.

بک با اخم چرخید سمتش.

-خنده اش کجا بود؟

-همه جاش!

بک اخم کرد.

-الان من با چه رویی اینجوری برم بیرون؟ همه میفهمن که!

-همین که داری راه میری خدات روشکر کن!

چان خیلی خونسرد گفت و بک اخمش غلیظتر شد.

-تو کار و زندگی نداری؟

چان خندید.

-نه ندارم! فعلا قصد مهمونی گرفتن ندارم پس کاری هم ندارم...

بک لب پایینش رو کشید تو دهنش و چند لحظه بی حرکت موند.

شاید وقتش بود که بلاخره این سوال رو میپرسید.

-چان...

-جونم؟

با لحن چان دلش پیچ ارومی خورد اما به روی خودش نیاورد.

-حالا ...حالا چی میشه؟

چان از بالای گوشی اش نگاش کرد.

-چی، چی میشه؟

بک انگشتاش رو تو هم حلقه کرد و نشست لبه تخت.

-ان اس اس از من توقع اطلاعات داره...منم که نمیتونم تا ابد سر بدوونمشون! چیکار کنیم؟

چان نفس ارومی کشید.

-کیا دیگه باهات کار میکنن؟

بک پلک زد.

-چی؟

-هنوزم بهم اعتماد نداری؟

بک سرش رو پایین انداخت.

-به تو اعتماد دارم اما نمیخوام اعتماد اونا رو بشکونم...قول دادیم همدیگه رو لو ندیم...

چان سری تکون داد.

-باشه نگو...بهرحال مهم نیست. به زودی اینجا رو جمع میکنم و بعد گم و گور میشیم...

بک با چشمایی که گشاد شده بود نگاش کرد.

-یعنی چی گم و گور میشیم؟

••🌘Silver and Silk🌒•• Kde žijí příběhy. Začni objevovat