" من به خاطر دزدی های زیادی که کردم، خیلی سریع میدوم اما کاش میتونستم توی جنگل چشمات؛ جوری بدوم که سرعتم مهم نباشه و فقط بتونم تمام جنگل چشمات رو با تک تک جزئیات ببینم. از نورایی که توی چشمت افتاده بود، تا مردمک چشمات که با دیدن من گشاد میشدن. از طلوع آفتاب تا غروب چشمات رو تماشا میکردم و بهت میگفتم که تو زیباترین طبیعتی هستی که تاحالا دیدم.
یادمه اون شبی که بهم بلوجاب دادی، تا صبحش خندیدیم و تو نذاشتی من حتی یک ذره هم بخوابم. چقدر خوب کاری کردم که نخوابیدم و خنده هات رو نه توی خواب، بلکه تو واقعیت دیدم. اون شب، با هر کلمه ای، دوتامون سریع میزدیم زیر خنده و دوباره پوکر میشدیم، بعد سر همین پوکر شدنمون خندمون میگرفت؛ تا اینکه تو یهو جدی میشدی و ازم سوال میپرسیدی که 'واقعا کی هستم؟' و 'خانوادم کجان؟' و حتی اینم پرسیدی که 'گرایشم چیه؟' و من فقط خندیدم و تو لباتو اویزون کردی.
وای لبات، وقتی یاد اون لبای گوشتی صورتیت میوفتم، روی لبام نبضم رو احساس میکنم و بوی عطرت دوباره و دوباره توی سرم میپیچه و این من رو دیوونه تر میکنه.
من حتی با فکر کردن به تو؛ تپش قلب میگیرم. کاش شیشهٔ عطری بودم، سرشار از عطرِ تنت. "___________________________________
کامنتی؟حرفی؟
Like always: لیلیآن
YOU ARE READING
A Sinner's Diaries { L.s }
Short Story[Completed] 'هیچوقت تا به حال چیز با ارزشی مثل تورو ندزدیده بودم، ازهمون اولش هم برام تازگی داشتی.' - Short story