-23 sep

320 88 4
                                    

" دارم مطمئن میشم که من اون بیابونیم که از وقتی که یک بار بارون دیده؛ همش داره سراب میبینه. تو بارونی و من بیابون. میدونم، کلیشه‌س اما این واقعیتِ کلیشه ای دردناکه؛ عذاب آور و غیرقابل تحمله. اینکه هرچقدر این بیابون تلاش میکنه تا بارون بیاد؛ حتی ابرهای بالاسرش هم دیگه ازش دورتر میشن و اون، اونقدر به دنبالِ بارون میگرده تا خودشو گم کنه !
البته فرقِ منو اون بیابون تو اینه که من از همین الانشم خودمو گم کردم. خبری از لویی تاملینسونی که توی خلافکارا، دزد و راهزن معروفی بود؛ نیست. این لویی تاملینسون؛ توی هرآدم، هر چیز و هرکجا دنبالِ نشونه ای از تو میگرده. همین الانشم؛ اسممو یادمه چون تو صدام میزدی . تمامِ راه های اینجارو یادمه چون تو اینجا بودی . دزد بودنم رو یادمه چون تو دزد بودنم رو توصیف کردی. من فقط حرفات و عکس العملات رو راجب خودم یادمه.
با اینکه تو اسمم فقط هفت تا از حروف اسمت هست، اما من و اسمِ من؛ هردومون داریم فقط تورو فریاد میزنیم.
امروزم پیدات نکردم . با آدم های مختلف حرف زدمو هیچ نشونه ای از تو، توی حرفاشون ندیدم ولی میدونم برای نا امید شدن زوده؛ من هنوز 23 سال دارم ! اما درکم کن، ذره ذره‌ی من از حسرتِ دیدنت داره میسوزه. مغزم، قلبم،دستم، پاهام، چشمام و حتی گوشم با افسوس تاسف میخورن و میگن :
"قدر نشناس!"
قلبم میگه چرا نذاشتی درمو به روی قلبش باز کنم؟
دستم میگه چرا نذاشتی دستاشو توی خودم بگیرم؟
پاهام میگه چرا نذاشتی جلوی رفتنشو بگیرم؟
چشمام میگه چرا نذاشتی دقیق تر نگاش کنم و
گوشم میگه چرا نذاشتی صداش منو نوازش کنه؟
اینبار کلیشه ای نیست، طبیعیه چون هرکسی که دردِ نرسیدن به سراب کشیده باشه؛ همین میشه. دیوونه میشه یا عقلشو از دست میده یا میمیره ولی نگران نباش. اجازه نمیدم این ادامه پیدا کنه شیرینِ من. بالاخره بیابونِ من، ابرِ بارونیِ تورو پیدا میکنه."

_____________________________________

لویی خیلی زده تو فازِ شاعر ماعری، نه؟
ببخشیدش دیگه تقصیر منه
و یه چیز دیگه، یه جمله تویِ این قسمت؛ یه چیزایی راجب آخر داستان و مدلِ اصلیش گفته...
به همین خیال باشید که بگم :)!
به هرحال؛ انی کامنتز؟
Like always: لیلیآن

A Sinner's Diaries { L.s }Where stories live. Discover now