-22 sep

311 82 3
                                    

" امروز خیلی منو ترسوندی و حالا که فکرشو میکنم؛ تو یک رازِ قشنگی.
یک رازی که درون من؛ مخفیانه لونه کرده و دائماً انگشت اشارش رو روی بینیش میذاره و هیس میکشه. امروز یکی از همکارامو دیدم . بهم میگفت : جنس قبلیت چیشد؟
بهش گفتم : زود از دستش دادم .
تو هردو موضوع؛ بهش چندان دروغ نگفتم؛ پول هایی که دزدیده بودم از دست ندادم اما خیلی زود از دست رفت و تو؛ از دست نرفتی ولی خیلی زود از دست دادمت. پس، فقط یکم تو کلمات دروغ گفتم.
خنده ای کرد و دستشو به شونم زد و گفت:
خوب موقعی اومدی، همین ماهِ پیش پرونده ی جستوجویِ تورو بستن. ماروهم که فراموش کردی.
فکر کنم اینقدر سکوت کردم که منو تکونی داد و با اخم نگام کرد:
هی، چیزیو از من داری مخفی میکنی؟
آره؛ من تورو دارم از همه‌ی این همکارام، از دنیایِ دزدیم مخفی میکنم و تو خودم نگهش داشتم . هیچکس قابل اعتماد نیست، حتی خودِ آدم هم میتونه به خودش خیانت کنه.
ولی نگران نباش؛ به زودی برملا میشی رازِ قشنگم. البته، امیدوارم.
تویِ اون مکالمه‌ی خفه‌کننده و نفس‌گیر ناگهان چیزی به سرم زد و پرسیدمش:
تو اینجاها یه کلابِ مخفی که شبیه ساختمون باشه، میشناسی؟
قبل از اینکه جوابمو بده؛ با خنده یک سری مزخرفات گفت اما جوابی که میخواستم رو گرفتم:
دیروز دستورِ پلمپشو دادن؛ تازشم مثل اینکه یکی از فاک بادی‌هاش ایدز داشته بعد به یکی منتقل کرده.

و کیسه ای که توش نا‌امیدی و افسردگی و نگرانی و اضطراب رو ریخته بودم؛ یکدفعه پاره شد و همشون تو سرم پراکنده شدن. نکنه تو کسی باشی که ایدز داشته باشی؟ نکنه تورو به خاطر اینکار گرفته باشن؟ و "نکنه" ی آخر که خیلی بدتر از همشون بود که نکنه من هیچوقت نتونم تورو دوباره ببینم؟
اصلاً یادم نمیاد که چطور آدرس رو ازش گرفتم و چطور خودمو به اونجا رسوندم و دنبالِ چهره‌ی خوشگلت گشتم که هیچ‌جا حتی شبیهش هم نبود اما از یک بابتِ خیالم راحت شد که تو؛ اونی که ایدز نداشت نبودی. خوشحالم که حداقل اینقدر کلیشه ای و بیهوده از دستت ندادم ! بالاخره امیدی، به کمک عشقی که از خودت تویِ‌من ساختی؛ روشن شد و کمی تونستم اضطراب و اینجور چیزارو دوباره تویِ کیسه بریزم که اصلاً آسون نبود. اون لحظه که اونجا رسیدم؛ مثل جهنم بود. تمامِ لحظه های اون روز توی ذهنم، مثل فیلمی که تندش کرده باشن؛ رد میشد. حتی میشه گفت به خاطر اینکه اونجا بودم، خاطره ها کیفیت و رنگ بهتری هم داشتن ! و توهم داشتی، فهمیدم که لباسی که توی اون اتاق پوشیده بودی در اصل خیلی چسبون بوده نه چرمی و یه چوکرِ بی‌رنگ هم داشتی که فکر کنم موقع فرار از گردنت افتاد چون تویِ قایق ندیدمش . اون لحظه ای که اونجا بودم هرلحظه ممکن بود توهم بزنم تو، درحالی که از اونجا با اون لباس بیرون میای؛ منو چشم آبی خطاب کنی . تا فردا؛ توهماتم شاید واقعیت بشن؛ من هیچوقت از تو دست نمیکشم، حتی اگر که بگم دست میکشم."

___________________________________

چقدر زیاد شد!!!!!!!
حس میکنید که داریم به پارتای آخر نزدیک میشیم نه؟
خب باید بگم این حسِتون غلطه چون الان تو پارتای آخریم ! و امیدوارم که کامنت بزارید 💙
*سوت سوت سوت

Like always: لیلیآن

A Sinner's Diaries { L.s }Where stories live. Discover now