-28 sep

672 91 65
                                    

"چشم یاقوتیِ من،
پیدات کردم. من بالاخره پیدات کردم. بهت گفته بودم به هرقیمتی که شده پیدات میکنم؟ حتی اگر توی اعماق دریا بخوام پیدات کنم؟ من کلیدی که برای پیدا کردنِ تو، نیاز داشتم رو پیدا کردم.
میدونی اون کلید چی بود، هری؟
حقیقت.
میگن این کلید، همون شاه کلیدیه که تمام مدت، جراح ها و چشم پزشک ها دنبالش‌ هستن! شاه کلیدی که بینایی رو به همهٔ مردم کور میبخشه. هیچکس نمیتونه این جمله رو رد بکنه، حتی اون یارویی که کتابش رو دزدیدم؛ ویلیام شکسپیر.
حقیقت میتونه به مردمی که کور هستن، بفهمونه که کور هستن. کر نیستن، لال نیستن، فلج نیستن و مُرده نیستن؛ فقط کور هستن و خب، همیشه هم میدونیم وقتی کسی از مردم حرف میزنه، حتی اونی که نصیحت زیاد میکنه، منظورش یا خودشه یا تویی.
اینم یه حقیقته، مگه نه؟
من کور بودم.
من بینا بودم اما خودمو به کوری زده بودم. میدونم که وحشتناک و غیرقابل تصوره ولی واقعاً همینطور بوده. کی حالا اینو فهمیدم؟ بیست و هشتم سپتامبرِ این سال؛ حین خورشیدی که طلوع کرده بود.
«لویی تاملینسون، تو به علت قتلِ هری استایلز و سرقت میلیونها دلار و اشیاء گرانبها از بانک های خصوصی و موزه، بازداشتی.»
آره، شیرینِ من؛
من خودمم جزو اون دزد هایی که گفتم مثل سنگِ آهن هستن، هستم و پذیرفتن حقیقت، سخته. سخته که بعد از این همه سیاهی، یکدفعه نوری زیاد با رنگ های متفاوت ببینی.
من همه چیز رو میدونستم، فقط میخواستم چیزی رو که بهتر بود باور کنم.
یادته گفتی:  لویی تاملینسون تو به زندگی کسل کننده ی من معنا دادی. حالا مهم نیست که آموزنده نبوده، به تخممون اما مهم اینه تو برام ساختیش‌.
از این به بعد داستان رو، برای خودم حذف کردم.
حتی کابوس هام هم میخواستن منو دوباره بینا کنن اما خودم نخواستم.
شاید واقعاً اصلِ داستان، اون کابوسی باشه که میبینیم. اصلِ داستان، اون حرفی بود که تو گفتی :" من واقعاً متاسفم، لویی اما تو نباید اعتماد میکردی ." و اتفاقی که بعدش افتاد.
پلیس ها از پشت سرِ تو، هجوم آوردن و من خشکم زده بود. یکی از اون پلیس ها برای تو، پتو آورد و تو رو دور اون پتو پیچید و تورو سمت خودش کشید. تو دیگه من رو نگاه نکردی.
بهم خیانت کردی.
دزد، کسی نیست که حتی دزدی از خودش رو ببخشه؛ چه برسه به خیانت! اینکارو کردم. میدونی چطور کشتمت؟ توی دریا، توی همون دریایی که توش یک روز و نصفی قایق سواری کردیم، غرقت کردم و بعد فرار کردم. گریه کردم؟ نمیدونم. من از همون اولم عاشقت شده بودم و این من بودم که به خودم دروغ گفته بودم.
حقیقت
گاهی تلخه و گاهی شیرین. طعم یکسانی نداره. بستگی داره این کلید برای کدوم در استفاده بشه، نه؟
امروز، روز بیست و هشتم سپتامبر؛ روزی بود که فهمیدم هم تورو کشتم و هم خودم رو به کشتن دادم. قبل از اینکه با طنابی که تاوانِ فهمیدن حقیقته، روبه رو بشم؛ اومدم تا این 28 صفحه رو، به جایی که باید باشه برگردونم.
اما من به خاطر یک چیز دیگه هم اومدم. باید ازت تشکر میکردم! که قبل از اینکه بمیرم، به زندگیِ کسل کنندهٔ من معنا دادی هری استایلز. حتی اگر هم این رو دروغ گفته باشی؛ من ازش دروغِ شیرین تری ساختم. قبل از اینکه بمیرم هم، هنوز بزرگترین حسرت زندگیم نگفتنِ یه جملهٔ «دوستت دارم» به توعه. هیچوقت تا به حال چیز با ارزشی مثلِ تورو ندزدیده بودم، از همون اولش هم برام تازگی داشتی."

The End

_____________________________________

جالبه تو انقلاب تابستونی تموم شد😂

خب ... امیدوارم که بوک رو با کلمات و جمله بندی های خوبی تموم کرده باشم و ارزش خوندن رو داشته باشه.
از دستش خلاص شدین، نه؟
ولی نوشتن و تموم کردنِ این بوک؛ به دلایلی برام ارزش زیادی داره. من تک تک کلماتش رو با یه قسمتایی از زندگیم و اضافه کردنِ چاشنی تخیل نوشتم .
لویی‌ای که بدنبال کسی بود که خودش کشته بود ، خودش قدر لحظه هاش رو ندونسته بود و هری‌ ای که به لویی عشق ورزید تا در آخر بهش خیانت کنه
و خب این تنها بوکِ منه که دوتا شخصیت بیشتر نداشت !(حالا اگه اون یارو همکارشو حساب نکنیم)
و انتظار داشتم بیشتر از این حرف بزنم !!
همین الانشم فکر کنم حرف زیاد زدم :/
خلاصه که از همین تعداد کمی که خوندن و میخوان بخونن یا میخوان بدنش به بقیه تا بخونن و...
مچکرم.

Like always: لیلیآن

A Sinner's Diaries { L.s }Where stories live. Discover now