یک | دیدار با کوچولو

5.7K 566 139
                                    



داستان از نگاه یونگی

یه نگاه به قیافه مظطربش انداختم و کراواتشو که بر خلاف استایل همیشگیش بود محکم کردم.

- نگران نباش.خوب پیش میره

لبخند کوتاهی زد و از ماشین پیاده شد.

چند قدم حرکت کرد و بعد ایستاد.لبشو گاز گرفت.یعنی هنوز استرس داره.همونجور که با انگشتاش ور‌می رفت برگشت سمت من

- یونگی....اگه مشکلی داری میتونم بگم منصرف شدیم...

اوه...پس قضیه اینه...

- توافقامونو کردیم

شونشو گرفتم و فشار دادم تا راه بره و منو ازین دیوونگی سریعتر آزاد کنه.

سرپرستی یه بچه هیچوقت برای من منطقی نبوده و نیست ولی حاضرم هر چیزی رو قبول کنم تا رابطه منو هوبی به خوبی پیش بره.

به هر حال این بچه از وقتی به دنیا اومده بد شانس بوده...و میمونه...

***


وارد دفتر بزرگ و خاکستری پرورشگاه شدیم.

- آقایون بفرمایین بشینین

اون زن میانسال اشاره ای به صندلی های رنگ و رو رفته پرورشگاه کرد

-بهتره زیاد از موضوع دور‌نشیم.همونطور که میدونین سرپرستی یه بچه کار سختیه و ما دقت لازم رو برای این کار انجام میدیم

چشامو بستم تا صدای تو دماغی و احمقانه اونو خوب به خاطر بسپرم

- و اوضاع سخت تر میشه،برای زوجایی مثله شما...

اون حتی میترسید کلمه همجنسگرا رو به زبون بیاره....
پوزخندی زدم و با تعجب بهم نگاه کرد.برام مهم نیس....

- ولی به خاطر موقعیتتون درخواستتون پذیرفته شده

هوبی نیمچه لبخندی زد و دستمو فشرد.مثلا منم باید به خاطر اون خوشحال باشم.

اصن اینطور نیس.از کوچیکترین تغییری متنفرم....
اون اینو بهتر از هر کسی می دونه ولی بازم اصرار کرد یه عضو دیگه به خانواده کوچولومون اضافه کنیم

به چشمای نافذ اون زن نگاه کردم.متوجه دو تا گیره سیاه لای موهاش شدم که اونا رو محکم روی سر بیضی شکلش نگه داشته بود.شاید اگه میذاشت موهای جوگندمیش بریزه رو شونش بهتر می شد.

Little OneWhere stories live. Discover now