بیست و سه | بابای بد

2K 324 518
                                    

داستان از نگاه ارا

سریع از دفتر بابا یونگی بیرون اومدم
اون داشت با تلفن حرف می زد
وقتی بهش گفتم پوصِلَم سر رفته گفت می خواستی با ما نیای

این تقصیر من نیست که دلم براشون تنگ میشه
پَر وقت میرم خونه مامان بزرگ اونا خیلی دیر میان دنبالم
حتی بعضی وقتا شب اونجا خوابم می بره صبح تو تخت خودم پا میشم

واسه همین پَمَش با بابا ها میام به این ساختمون گنده
تازه اگه عمو ها باشن می تونم با اونا بازی کنم
ولی الان پیچکی اینجا نیست و من پوصِلَم سر رفته

دوست دارم برم پیش منشی کیم
چون اون بلده موهامو خوشگل ببنده

وقتی خواستم در راهرو رو باز کنم خودش اومد جلو و تو صورتم خورد
نمی دونم چرا در این کارو کرد ولی من افتادم زمین و یکم کونم درد گرفت

"اوه کوچولو ببخشید...حالت خوبه؟"

باز گفتن کوچولو؟
چرا پیچکی نمی فهمه من بزرگم؟

اون آقا کمکم کرد پاشم ولی نذاشتم اون لباسمو مرتب کنه
بابا گفته نباید بذارم کسی بِپِم دست بزنه

"من کوچولو نیستم"

یه جوری بهش گفتم که زشت نباشه ولی ته ته پَرفَم یکم اخم کردم
اون آقا خندید و نشست تا اندازه من بشه
بالاخره تونستم صورتشو ببینم
خوشگل بود

"خب اگه کوچولو نیستی کمکم می کنی یه نفرو پیدا کنم؟"

یکم به چشماش نگاه کردم
به نظر مهربون میومد
سرمو آروم تکون دادم و اون آقا لبخند زد

"من کای هستم"

دستشو برام دراز کرد
منم بِپِش دست دادم ولی خب...فقط تونستم سه تا از انگشتاشو بگیرم
من که کوچولو نیستم پس دستای اون خیلی بزرگه

تازه اسمشم خیلی عجیبه
من تا حالا نشنیدمش
نکنه داره دروغ میگه می خواد منو بدزده؟

سرمو برگردوندم و آقای پیون رو دیدم
اون مرد خوبیه و مواظبم هست پس نباید نگران چیزی باشم

" میتونی بهم کمک کنی جانگ هوسئوک رو پیدا کنم؟"

جانگ چی چی؟
اسمشو تا حالا نشنیده بودم
فکر کنم اشتباهی اومده اینجا

"ما اینجا جانگ پو...اونی که گفتین...نداریمش"

بعد برگشتم تا به اون آقا در اتاق بابا هارو نشون بدم

Little OneWhere stories live. Discover now