داستان از نگاه ارا
سریع از دفتر بابا یونگی بیرون اومدم
اون داشت با تلفن حرف می زد
وقتی بهش گفتم پوصِلَم سر رفته گفت می خواستی با ما نیایاین تقصیر من نیست که دلم براشون تنگ میشه
پَر وقت میرم خونه مامان بزرگ اونا خیلی دیر میان دنبالم
حتی بعضی وقتا شب اونجا خوابم می بره صبح تو تخت خودم پا میشمواسه همین پَمَش با بابا ها میام به این ساختمون گنده
تازه اگه عمو ها باشن می تونم با اونا بازی کنم
ولی الان پیچکی اینجا نیست و من پوصِلَم سر رفتهدوست دارم برم پیش منشی کیم
چون اون بلده موهامو خوشگل ببندهوقتی خواستم در راهرو رو باز کنم خودش اومد جلو و تو صورتم خورد
نمی دونم چرا در این کارو کرد ولی من افتادم زمین و یکم کونم درد گرفت"اوه کوچولو ببخشید...حالت خوبه؟"
باز گفتن کوچولو؟
چرا پیچکی نمی فهمه من بزرگم؟اون آقا کمکم کرد پاشم ولی نذاشتم اون لباسمو مرتب کنه
بابا گفته نباید بذارم کسی بِپِم دست بزنه"من کوچولو نیستم"
یه جوری بهش گفتم که زشت نباشه ولی ته ته پَرفَم یکم اخم کردم
اون آقا خندید و نشست تا اندازه من بشه
بالاخره تونستم صورتشو ببینم
خوشگل بود"خب اگه کوچولو نیستی کمکم می کنی یه نفرو پیدا کنم؟"
یکم به چشماش نگاه کردم
به نظر مهربون میومد
سرمو آروم تکون دادم و اون آقا لبخند زد"من کای هستم"
دستشو برام دراز کرد
منم بِپِش دست دادم ولی خب...فقط تونستم سه تا از انگشتاشو بگیرم
من که کوچولو نیستم پس دستای اون خیلی بزرگهتازه اسمشم خیلی عجیبه
من تا حالا نشنیدمش
نکنه داره دروغ میگه می خواد منو بدزده؟سرمو برگردوندم و آقای پیون رو دیدم
اون مرد خوبیه و مواظبم هست پس نباید نگران چیزی باشم" میتونی بهم کمک کنی جانگ هوسئوک رو پیدا کنم؟"
جانگ چی چی؟
اسمشو تا حالا نشنیده بودم
فکر کنم اشتباهی اومده اینجا"ما اینجا جانگ پو...اونی که گفتین...نداریمش"
بعد برگشتم تا به اون آقا در اتاق بابا هارو نشون بدم
YOU ARE READING
Little One
Fanfictionدو تا آیس امریکانو با یه بستنی توت فرنگی... ^^ یعنی قرار اون کوچولو با چشمای بزرگ عسلیش هر روز به من خیره بشه و تا عمق وجودم سر بکشه؟ A Sope fanfiction Written by VIO Book 1 of The One series [Highest ranking so far] #1 in iran #1 in btsfanfic #1 in...