"بابا چی شد؟"
ارا بدو بدو سمت هوبی دوید که به کابینت ها تکیه داده بود و به شدت سرفه می کرد
"بابا..."
با بغض دست هوبی رو گرفت و اون فقط تونست طبقه بالا رو نشون بده
به امید اینکه دختر منظورشو بفهمهچند وقت پیش به ارا یاد داده بودن تو این شرایط باید چی کار کنه
ولی حالا واقعا گیج شده بود
با خودش گفت الان وقت گریه نیست
اگرچه هر بچه دیگه ای جای اون بود همین کارو می کرد
بغضشو قورت داد و به سمت پله ها دویدروی پنجه هاش وایساد تا دستش به دستگیره در اتاق باباهاش برسه
توی کمد ها رو تند تند نگاه کرد و بالاخره زیر میز چشمش به جعبه بزرگ سفیدی خورد
حدس می زد دستگاه اکسیژن باشهدستای کوچیکش دور جعبه حلقه شد ولی نتونست بلندش کنه
برای اون خیلی سنگین بود
به ناچار جسم بزرگ رو روی زمین کشیدسعی می کرد قدم های بلند برداره و دسته جعبه رو محکم تر می کشید
ولی وقتی به پله ها رسید از خستگی نفس نفس می زدصدای سرفه های منقطع هوبی مجبورش می کرد ادامه بده
با تمام زوری که توی بدنش بود دستگاه رو روی پله ها هل می داد و سعی داشت اونو سریع تر پایین ببره
با اینکه بازوهاش درد می کردن ولی دسته جعبه رو بیشتر کشید تا دنبالش بیادشاید سه یا چهار پله مونده بود که پاش سر خورد و محکم از روی پله ها به زمین افتاد
جیغ کوتاهی کشید و از دستاش کمک گرفت تا سرش به جایی نخوره
بدنش درد می کرد ولی ارا نمی خواست بهش اهمیت بدهبه سختی بلند شد و جعبه رو گرفت
با اولین قدمی که برداشت نتونست تحمل کنه و از سوزش پاش دوباره روی زمین افتاد
زانوش آسیب دیده بود و ازش خون میومدسرشو بالا آورد و از پشت هاله اشکی که بخاطر درد ایجاد شده بود هوبی رو دید که خودشو به یخچال رسونده و برای اکسیژن سرد داره تقلا می کنه
"من...میتونم..."
اشک پشت پلک هاشو پاک کرد و دماغشو بالا کشید
دستگاه رو دنبال خودش تا آشپزخونه آورد و خوشبختانه بخاطر سرامیک بودن اونجا تونست راحت هلش بدههوبی از شدت چنگ گرفتن قفسه سینش تمام پوستش خراشیده شده بود
دست خون آلود از سرفه های خشکش رو از روی دهنش برداشت
مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشه برای هوا التماس می کردارا خودش و دستگاه رو جلوتر کشید
چیزی که شبیه ماسک بود و قبلا هم روی صورت هوبی دیده بودش در آورد و تو دست باباش گذاشت
![](https://img.wattpad.com/cover/184091933-288-k79511.jpg)
YOU ARE READING
Little One
Fanfictionدو تا آیس امریکانو با یه بستنی توت فرنگی... ^^ یعنی قرار اون کوچولو با چشمای بزرگ عسلیش هر روز به من خیره بشه و تا عمق وجودم سر بکشه؟ A Sope fanfiction Written by VIO Book 1 of The One series [Highest ranking so far] #1 in iran #1 in btsfanfic #1 in...