یونگی کلاهی که ارا سعی در درآوردنش داشت روی سرش محکم کرد
هوا سرد شده بود و نمی خواست دختر سرما بخوره
البته که اون بیشتر از قبل تو بغلش تکون خورد و می خواست از شر لباس های گرمش راحت شه
و فقط باعث شد منگوله قرمز رنگ کلاه به حرکت در بیادهوبی با اضطرابی که از قدم هاش مشخص بود جلوتر راه می رفت
یونگی نگاهی به خونه ای که روبروش بود انداخت و با به یاد آوردن اعضای اون خونه لبخند زد
به خوبی یادش میومد کی اونا رو برای اولین بار دیده ولی نمیدونست کی کارش به اینجا کشیده شد
اونا کسایی بودن که بهش یاد دادن خودشو به خاطر چیزی که هست دوست داشته باشه و عقاید و سلیقه هاش مورد احترامه
یونگی همیشه فکر می کرد الگوی خوبی برای هوبی نبوده ولی نظر خانم جانگ چیزه دیگه ای بود
کسی که با افتخار مامان صداش میزد
بیشتر از جایی که نصف عمرشو توش بزرگ شده بود اینجا بوی خانواده می داد...هوبی زنگ در رو زد و رو پاش جا به جا شد
نور غروب آفتاب سایه روشن جذابی روی صورتش می انداخت
یونگی به نیم رخش خیره شد
باورش نمیشد چطور یه نفر تو این همه مدت هیچ تغییری نکرده
چشم های گیراش...خط فک تیزش...گوشه های لبش که مثل همیشه کمی کج بود...
وذهنش ناخودآگاه به گذشته های دور سفر کرد...فلش بک
"اون پسره رو دیدی؟آره همون...ته کلاس...تازه وارده..."
"خالم همسایشونه...میگه مامانش خیلی وقته مرده...تازه اومدن اینجا تنها با باباش زندگی می کنه"
و آروم تر ادامه داد
"مثه اینکه رابطشون خیلی هم خوب نیست..."
هوسئوک که بی اراده حرفای هم کلاسی هاشو شنیده بود سرشو برگردوند
راست می گفتن...دقیقا ته کلاس یه پسر جوون نشسته بود
قیافش بزرگتر از سنش به نظر می رسیدهوسئوک از جاش پاشد
دلیل این کارشو دلسوزی می دونست
آروم سمت پسر رفت
موهای مشکی لختش روی پیشونیش ریخته بود و با پوست سفیدش تضاد جالبی رو به وجود می آورد
سرشو تو دفتر کوچیکی فرو برده بود و تند تند می نوشت
با نزدیک تر رفتن هوسئوک متوجه شد که اون نوشته ها پر از خط خوردگی مثل شعره..."سلام"
هوسئوک بلند گفت و پسر به دنبال عاملی که تمرکزشو به هم زده بود سرشو بالا آورد
اول به دست دراز شده جلوش و بعد به صاحب اون خیره شد
هوسئوک دستشو کنار کشید
رفتار پسر رو مبنی بر خجالتش گذاشت
صندلی جلوشو برگردوند و مقابل چشم های بی تفاوت اون نشست"من جانگ هوسئوکم...نماینده کلاس"
"موفق باشی"
![](https://img.wattpad.com/cover/184091933-288-k79511.jpg)
YOU ARE READING
Little One
Fanfictionدو تا آیس امریکانو با یه بستنی توت فرنگی... ^^ یعنی قرار اون کوچولو با چشمای بزرگ عسلیش هر روز به من خیره بشه و تا عمق وجودم سر بکشه؟ A Sope fanfiction Written by VIO Book 1 of The One series [Highest ranking so far] #1 in iran #1 in btsfanfic #1 in...