بیست و یک | پاوایی

1.8K 315 384
                                    

"لیمووووووو"

ارا خندید و بغل هارو پرید که دست هاشو برای اون باز کرده بود
از وقتی یادش میومد اون بهش میگفت لیمو و هیچوقت هم نفهمید چرا

"عمه ببین با خودم چی آوردم"

هارو با تعجب به یونگی نگاه کرد
اون چیزی مثل یه جعبه رو با احتیاط روی زمین گذاشت
ارا سمتش رفت و درشو باز کرد

"بیا بیرون...نترس"

تانی خیلی آروم سرشو از لونش بیرون آورد و اطرافو دید زد
اول پاهای جلوییش رو روی زمین گذاشت و با دیدن دو نفر جدید تو بغل ارا پرید

"این پاپوی منه...اسمش تانیه"

ارا با افتخار سگ رو جلوی عمه و مامان بزرگش گرفت و بهشون نشون داد

"ما میریم دیگه خب؟دختر خوبی باش حواست به تانی هم باشه"

ارا سرشو به نشانه تایید تکون داد و یونگی و هوبی رو تا جلوی در بدرقه کرد

"زود برگردینا"

براشون دست تکون داد و اونا رفتن
به هارو اشاره کرد بیاد پایین تا همقدش بشه
کنار گوشش پچ پچ کرد

"امروز میریم پیش عمو مونی؟"

"امروز نه...ولی فردا چرا"

ارا آه سردی کشید
هارو و نامجون همیشه برای دیدن همدیگه به کافه نزدیک کمپانی می رفتن
عضو ثابت قرار های اونا ارا بود تا کسی شک نکنه
و بستنی توت فرنگی بزرگ چیزی بود که دهن دختر رو بسته نگه می داشت

ارا سگ رو بغل کرد و رو به خانم جانگ چرخید

"تانی هنوز بلد نیست سر جاش جیش کنه...ما بریم تو پَیاط بازی کنیم؟"

با تایید مامان بزرگش در حیاط پشتی رو باز کرد و بیرون رفت
هوا خیلی سرد نبود

"خب تانی...پَرچی بهت میگم گوش کن"

******

ارا خسته از چند ساعت سروکله زدن با تانی روی مبل ولو شد
سگ داشت غذاشو می خورد و از خماری چشماش معلوم بود خوابش میاد

"موفق شدی چیزی به تانی یاد بدی؟"

ارا سرشو روی پاهای مامان بزرگش گذاشت و اجازه داد اون موهاشو نوازش کنه

"آره...وقتی بِپِش بگم بشین میشینه"

لبخند کوتاهی زد و بلند شد

Little OneWhere stories live. Discover now