"لیمووووووو"
ارا خندید و بغل هارو پرید که دست هاشو برای اون باز کرده بود
از وقتی یادش میومد اون بهش میگفت لیمو و هیچوقت هم نفهمید چرا"عمه ببین با خودم چی آوردم"
هارو با تعجب به یونگی نگاه کرد
اون چیزی مثل یه جعبه رو با احتیاط روی زمین گذاشت
ارا سمتش رفت و درشو باز کرد"بیا بیرون...نترس"
تانی خیلی آروم سرشو از لونش بیرون آورد و اطرافو دید زد
اول پاهای جلوییش رو روی زمین گذاشت و با دیدن دو نفر جدید تو بغل ارا پرید"این پاپوی منه...اسمش تانیه"
ارا با افتخار سگ رو جلوی عمه و مامان بزرگش گرفت و بهشون نشون داد
"ما میریم دیگه خب؟دختر خوبی باش حواست به تانی هم باشه"
ارا سرشو به نشانه تایید تکون داد و یونگی و هوبی رو تا جلوی در بدرقه کرد
"زود برگردینا"
براشون دست تکون داد و اونا رفتن
به هارو اشاره کرد بیاد پایین تا همقدش بشه
کنار گوشش پچ پچ کرد"امروز میریم پیش عمو مونی؟"
"امروز نه...ولی فردا چرا"
ارا آه سردی کشید
هارو و نامجون همیشه برای دیدن همدیگه به کافه نزدیک کمپانی می رفتن
عضو ثابت قرار های اونا ارا بود تا کسی شک نکنه
و بستنی توت فرنگی بزرگ چیزی بود که دهن دختر رو بسته نگه می داشتارا سگ رو بغل کرد و رو به خانم جانگ چرخید
"تانی هنوز بلد نیست سر جاش جیش کنه...ما بریم تو پَیاط بازی کنیم؟"
با تایید مامان بزرگش در حیاط پشتی رو باز کرد و بیرون رفت
هوا خیلی سرد نبود"خب تانی...پَرچی بهت میگم گوش کن"
******
ارا خسته از چند ساعت سروکله زدن با تانی روی مبل ولو شد
سگ داشت غذاشو می خورد و از خماری چشماش معلوم بود خوابش میاد"موفق شدی چیزی به تانی یاد بدی؟"
ارا سرشو روی پاهای مامان بزرگش گذاشت و اجازه داد اون موهاشو نوازش کنه
"آره...وقتی بِپِش بگم بشین میشینه"
لبخند کوتاهی زد و بلند شد
YOU ARE READING
Little One
Fanfictionدو تا آیس امریکانو با یه بستنی توت فرنگی... ^^ یعنی قرار اون کوچولو با چشمای بزرگ عسلیش هر روز به من خیره بشه و تا عمق وجودم سر بکشه؟ A Sope fanfiction Written by VIO Book 1 of The One series [Highest ranking so far] #1 in iran #1 in btsfanfic #1 in...