هوبی دفتر خاطراتشو باز کرد و مشغول نوشتن شد...
" تقریبا یه هفتس که ارا وارد خونمون شده و کم کم داره به ما عادت می کنه... ولی من دیگه کم آوردم...
چند شبه که نخوابیدم.ارا دلش درد می کنه و هر کار می کنم خوب نمیشه.از فردا بعد یه هفته باید برم کمپانی... یه خروار کار رو سرم ریخته.نمیدونم بعد این همه خستگی چجوری قراره زنده بمونم
ارا مثه یه بچه هشت ماهه معمولی رفتار می کنه...تقصیر خودش نیست که دل درد داره یا به خاطر دندون جدیدش لثه اش درد می کنه...
مشکل من یونگیه...صبح تا شب خودشو تو استودیو حبس می کنه...حتی یادم نمیاد آخرین بار کی دیدمش...
از همون اول میدونستم براش راحت نیست ارا رو بپذیره ولی رفتارش خیلی عجیب شده...
بیشتر ازینکه خستگی فیزیکی اذیتم کنه تنهایی بهم فشار میاره...حداقل از یونگی می خوام تلاششو بکنه ولی انگار نه انگار...مثه یه تیکه سنگ بی احساس بهم خیره میشه...ازون نگاهش متنفرم...
کاشکی زودتر یه تغییری تو خودش ایجاد کنه...میدونم تا چند روز دیگه صبرم تموم میشه و یه دعوای درست حسابی می کنیم...
بیشتر ازون می ترسم...ازینکه شاید یونگی ادا در نمیاره...واقعا از ارا خوشش نمیاد...
به نظر میاد بدترین تصمیم زندگیمو گرفتم..."
YOU ARE READING
Little One
Fanfictionدو تا آیس امریکانو با یه بستنی توت فرنگی... ^^ یعنی قرار اون کوچولو با چشمای بزرگ عسلیش هر روز به من خیره بشه و تا عمق وجودم سر بکشه؟ A Sope fanfiction Written by VIO Book 1 of The One series [Highest ranking so far] #1 in iran #1 in btsfanfic #1 in...