یونگی یکم رو تختش جابه جا شد
هوا گرم شده بود و پتوی سنگین از خواب بیدارش کرد
چشاشو مالوند و چرخید تا هوبی رو بغل کنه ولی اون نبودمغزش یکم طول کشید به خودش بیاد
در باز بود ولی صدایی نمیومد
ساعتو نگاه کرد
یک صبح...
خیلی هم از خوابیدنش نگذشته بودبه آرنجش تکیه کرد تا دور و برشو نگاه کنه
دستگاه اکسیژن اونور تخت افتاده بود
بی استفاده...هوبی سال ها بود که بیماری تنفسی داشت
از وقتی فهمیده بود بهش گفته بودن زیاد دووم نمیاره ولی اون خلافشو ثابت کرده بود
با افتخار به دکترش می گفت "من یه رقصندم که نمی تونه نفس بکشه"
و غش غش می خندیداز شیش سالگیش این اتفاق افتاد
عمل های سنگین و هزینه های درمان باعث شد پدرش زنشو با دو تا بچه کوچیک ترک کنه
و خب...هیچوقت هم پیداش نشدهمه بهش گفتن بهتره تلاش نکنه...
آرزو هاشو بزاره کنار چون بعد هر حمله ممکنه بمیره
ولی اون باید یونگی رو می دید...این تو سرنوشتش بود
پس تا هیفده سالگیش صبر کرد
و بعد ازون...همیشه یه فرشته نگهبان داشت که مراقبش باشهامروز تمرینای رقصش بیشتر از حد معمول طول کشید و ترجیح داد شب رو با کمک لوله های اکسیژنش بخوابه
غیر از نفس تنگی های کوچیک مشکل دیگه ای نداشتوقتایی که حمله بهش دست میداد یکم اوضاع خطرناک می شد چون باید هر چه سریع تر بهش اکسیژن می رسید
اونا اکثر جاهای مهم کمپانی و مکان هایی که رفت و آمد می کردن تجهیزات لازم رو گذاشته بودن و تمام دوست و آشنایشون می دونستن وقتی هوبی این جوری میشه باید چی کار کننمعمولا چند بار در سال حمله ها بهش دست می داد و خوشبختانه همیشه یونگی اونجا بود
مطمئن بود از خود دکترا هم بهتر پیچ و خم این بیماریو بلده
این چیزی نبود که یونگی رو نگران کنه
هوبی کجا رفته بود؟*******
"چی شده؟"هوبی با چشمایی که از خواب کمی کج شده بود بالای تخت ارا نشسته بود و به دختر که خوابیده بود نگاه می کرد
ارا امروز واکسنشو زده بودیونگی به خوبی به یاد داشت که چشاشو بسته تا درد کشیدن ارا رو نبینه
شاید حتی از خودش هم بیشتر ترسیده بود
کلا میونه خوبی با آمپول نداشت
و ازون بدتر...نمی تونست ناراحتی ارا رو ببینه"فکر کنم تب داره...وقتی اومدم داشت گریه می کرد"
یونگی متوجه دماسنج تو دهن ارا شد که هنوز عدد دقیقو نشون نداده بود
دستشو رو پیشونی دختر گذاشت خیلی داغ بود ولی فک کرد شاید از گرمای اتاق باشه
![](https://img.wattpad.com/cover/184091933-288-k79511.jpg)
YOU ARE READING
Little One
Fanfictionدو تا آیس امریکانو با یه بستنی توت فرنگی... ^^ یعنی قرار اون کوچولو با چشمای بزرگ عسلیش هر روز به من خیره بشه و تا عمق وجودم سر بکشه؟ A Sope fanfiction Written by VIO Book 1 of The One series [Highest ranking so far] #1 in iran #1 in btsfanfic #1 in...