part 1

10.7K 710 74
                                    

هر وقت رانندگی می کنم همین اتفاق می افته ، همیشه اعصابم به هم می ریزه ... فکر کنم باید دور این کارو خط بکشم و از آژانس و تاکسی استفاده کنم. اصلا نمیتونم رانندگی مردم رو تحمل کنم و بعضی وقت ها به این فکر میکنم که واقعا کدوم آدم عاقلی به این ها گواهینامه رانندگی داده !
دستمو برای بار سوم رو بوق گذاشتم تا لاک پشتی که جلومه بکشه کنار. رفت تو لاین بغلی و من جاشو گرفتم،به راننده که داشت بهم چشم غره میرفت نیم نگاهی انداختم و دهنمو براش کج کردم.آخه بچه سوسول این هم شد سرعت؟ من که انقدر ماشین قراضه ای دارم هم سرعتم از تو بالاتره.
داشتم زیر لب غرغر میکردم و به همه عالم و آدم تو این جاده لعنتی بد و بیراه می گفتم که یهو یه دختر بچه پرید جلوی ماشین.جیغ کوتاهی کشیدم و با بیشترین قدرتی که داشتم ترمز رو فشار دادم و چشمام رو محکم بستم....
جرئت نداشتم سرمو بیارم بالا،تصور اینکه یکی رو له کردم سرمو پایین نگه داشته بود و طاقت دیدن منظره روبه رو رو نداشتم ولی بالاخره با ترس سرمو بالا آوردم.
تازه فهمیدم مدتیه که نفسمو حبس کردم و الانه که شش هام منفجر بشه. نفسم رو با فشار و البته راحتی بیرون دادم چون دختر بچه رو صحیح و سالم کنار مامانش که ترسیده بود و اومده بود پیشش دیدم.
طولی نکشید که خوشحالیم برای له نشدن بچه و آسودگی خاطرم به عصبانیتی باور نکردنی از دست این مادر بی مسئولیت تبدیل شد. دست بچش رو گرفت و وارد پیاده رو شدن.
با خودم گفتم: کجاااا؟ من هنوز حرفمو نزدم خانوم اصطلاحا محترم!
و پامو گذاشتم رو گاز تا بهشون که حالا داشتن تو پیاده رو با سرعت راه می رفتن برسم. یه نگاهم به جلوم بود و یه نگاهم به اونا ولی وقتی باهاشون هم عرض شدم کاملا نگاهم رو از خیابون گرفتم و به اونا دادم. شیشه رو که تا نصفه پایین بود کامل پایین دادم و با عصبانیت داد زدم : هی خانوم ، شما مادر این بچه ای؟؟
با لحنی متعجب و کمی عصبی گفت : بله
گفتم : چجوری میگی بله؟ مادری؟ این بچه داشت زیر ماشین من له میشد! تو اگه یه ذره مسئولیت داشتی ...
صدای تَق بلندی که از جلوم اومد نذاشت حرفمو تموم کنم. با سرعت برگشتم و به جلوم نگاه کردم و با دیدن منظره رو به روم حس کردم با یه هواکش هوای توی شش هام رو تخلیه کردن..
من از پشت زده بودم به ماشین جلویی...منی که ماشینم پایین ترین مدله و الان حتما جلوش ترکیده.ولی این الان اصلا مهم نیست و مسئله اصلی اینه که ماشینی که بهش زدم...میشه گفت مدل بالاترین ماشین این خیابونه و همونطور که مشخصه مقصر منم.وای حالا چه خاکی تو سرم بریزم،فرار هم که نمیشه کرد تو این شلوغی.
خیلی دستپاچه بودم و دیدم ماشین جلویی زد کنار و یه مرد خیلی درشت هیکل از ماشین پیاده شد...
منم پشت سرش زدم کنار و به خودم گفتم : خیلی خوب جنیس...اصلا مهم نیست فقط پیاده شو و جوری رفتار کن انگار حق کاملا با توئه.جوری که انگار "حق با توئه"
نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیتی ساختگی از ماشین پیاده شدم و رفتم رو به روی مرد که داشت ماشینش رو نگاه میکرد و تو ذهنش میزان خسارت رو محاسبه میکرد ایستادم و داد زدم : معلوم هست داری چه غلطی می کنییییی؟
برگشت و با بی تفاوتی گفت : خانوم محترم شما از پشت زدی به من بعد از من می پرسی دارم چه غلطی می کنم؟
سعی کردم کم نیارم و گفتم : تو یهو زدی رو ترمز به من چه ربطی داره؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت : تو این شلوغی من یهو زدم رو ترمز ؟ شوخیتون گرفته؟
راست میگفت، خیابون شلوغ بود و سرعت ماشین ها کم، من هم به خاطر همین سرعت کم حواسم رو از خیابون گرفتم دیگه ، لعنت بر من !
من که دیگه هیچی به ذهنم نمی رسید شروع کردم به داد و بیداد کردن و هر چرت و پرتی به ذهنم رسید رو به طور نامفهومی بیان کردم : تو اصلا رانندگی بلدی ؟ مگه از تو آیینه ماشینت ندیدی چقدر فاصله ماشینامون کمه ؟ نباید یهو ترمز میکردی. به من چه اصلا اه!
داشتم جیغ میزدم و همینجور چرت و پرت می بافتم که تقصیر هارو بندازم گردن اون غول بیابونی ای که جلوم ایستاده بود و از شدت جیغ جیغ کردن های من دستاش رو ، رو گوش هاش می فشرد که یهو یه پسر جوون از صندلی عقب همون ماشین نابود شده توسط من ، پیاده شد و من رو با حرکت دستش ساکت کرد و به طرف ما اومد.
یعنی تا الان اونجا نشسته بود و داشت مارو نگاه میکرد؟ چطور متوجه حضورش نشده بودم ؟
دوباره به شیشه ماشین نگاه کردم و دیدم شیشه کاملا دودیه و داخل ماشین اصلا مشخص نیست، پس واسه همین نفهمیدم یکی تو ماشینه. یا خدا نکنه اینا رئیس جمهور یا یه همچین چیزین؟ شیشه ی تا این حد دودی دیگه واسه چیه؟ شانس هم که نداریم حالا یه بار که من تصادف کردم باید گیر همچین کسایی بیفتم.
غرق در افکارم بودم که دیدم پسر دقیقا کنار ما ایستاده و داره به غول بیابونی که داره از عصبانیت منفجر میشه با ایما و اشاره می فهمونه که آروم باشه. غول بیابونی هم با سر تایید کرد و نفسش رو با عصبانیت بیرون داد.بعد پسره برگشت و رو به من گفت : خانوم میشه لطفا انقدر آبروریزی نکنید؟
من که حوصله درگیری با یه نفر دیگرو هم نداشتم با لحن سردی گفتم : شما چی میگی این وسط؟ طرف حساب من راننده این ماشینه شما هم برو تو دل دود های غلیظ خودت.
و از تیکه ای که بهش انداخته بودم زیرلب خندیدم ولی اون دوتا پوکر فیس بهم زل زده بودن پس من هم سرفه کوتاهی کردم و دوباره جدی شدم.
پسر دودی گفت : من صاحب این ماشینم و ایشون فقط راننده من هستن و البته بادیگاردم.
و بعد رو به آقا غوله گفت : تو برو تو ماشین من خودم حلش میکنم.
بادیگارد هم با سر تایید کرد و بعد از چشم غره کوتاهی به من، رفت و سوار ماشین شد.
تو دلم به خودم هزار بار لعنت فرستادم که ای کاش بهتر با پسر دودی رفتار میکردم تا شاید از خیر ما می گذشت . اه جنیس احمق!
زورکی خندیدم و با لحن دوستانه ای که مشخص بود تصنعیه گفتم : که اینطور ... پس می تونیم بین خودمون حلش کنیم.
و باز هم زورکی خندیدم.
پسر دودی بدون هیچ تفاوتی توی چهرش گفت: روش حل کردن مشکل با شما رو هم دیدیم.بهتره صبر کنیم افسر بیاد تا مشکل از این بزرگ تر نشده.
لبخند زورکیم رو صورتم خشکید.بدبخت شدم، حالا چیکار کنم؟ من که پولی ندارم.من تو سئول تک و تنها زندگی میکنم و مامان بابام بوسانن. بابام هر ماه یکم پول می ریزه به حسابم ولی برای همین هم کلی غر میزنه و میگه تو دیگه ۲۰ سالته و باید خودت کار کنی و خرج زندگیت رو بدی . من بدبخت هم که هر چقدر دنبال کار میگردم هیچی به هیچی . حالا من چجوری به بابام بگم برام یه عالمه پول بفرسته؟ اون که قبول نمیکنه تازشم کل زندگی ما هم نمیتونه خسارت یه همچین ماشینی رو بده.
داشتم از استرس پوست لبم رو با دندونم می کندم یا بهتر بگم داشتم گوشت لبم رو پاره می کردم که یکدفعه با یادآوری مامان و بابام یه فکر بکر به ذهنم رسید و ناخودآگاه لبخند کوچیکی زدم.
الان وقتش بود که مهارت بازیگریم رو نشون بدم؛البته اگه اصلا وجود داشته باشه...
سعی کردم به مظلومانه ترین حالت ممکن و با ناراحتی حرفمو بزنم : نمیشه بعدا این کارو انجام بدیم؟ من الان خیلی کار واجبی دارم.
پسر دودی لبخند کوچیکی زد و گفت : البته
متقابلا لبخندی زدم و خواستم تشکر کنم که حالت چهرش تغییر کرد و در ادامه ی حرفش گفت : که نه .
البته که نه ؟ بازم عصبانی شدم ولی تمام تلاشمو کردم که خودم رو کنترل کنم و فقط نقش بازی کنم.
با صدایی ناراحت و گرفته گفتم : آخه مامانم بیمارستانه. خیلی عجله دارم و همین حالاش هم کلی دیرم شده اگه اتفاقی براش بیفته و نتونم کنارش باشم هیچوقت خودمو نمی بخشم.
بالاخره پسر دودی اون ماسک بی تفاوتی رو از صورتش برداشت و نگاهش یکم مهربانانه تر شد.
وقتی دیدم دارم موفق میشم ادامه دادم :خواهش میکنم اجازه بدین برم پیش مادرم و تنهاش نذارم.
سعی کردم این دوتا جمله آخر رو با نهایت التماس و بغض بگم.به خاطر این تغییر شخصیت ناگهانی داشت خندم می گرفت ولی جلوی خودمو گفتم که تو اون شرایط که تازه داشت سر و سامان پیدا می کرد سوتی ندم.
پسر دودی سکوت کرده بود و داشت اطراف رو نگاه میکرد و غرق در افکارش بود. مشخص بود که دو دله. از یه طرف من رو مثل یه عوضی می دید که ماشین قشنگش رو نابود کرده بودم و از طرف دیگه دلش برام سوخته بود و مهربونیش داشت به خشمش غلبه میکرد. در حال آنالیز کردن احساست پسر دودی بودم که یهو به حرف اومد و گفت: یه لحظه همین جا وایسا تا برگردم.
به سمت ماشینش رفت و سوارش شد و بعد با یه خودکار و ورق توی دستش به سمتم برگشت.ورق و خودکار رو سمتم گرفت و گفت : شماره ات رو اینجا بنویس.
یه لحظه خون به مغزم نرسید و با شنیدن اینکه شمارم رو میخواد عصبانیتم فوران کرد و گفتم : تو این وضعیت هم به فکر...
پرید وسط حرفم و گفت : واقعا انقدر خنگی یا خودت رو میزنی به خنگی؟ شمارت رو بنویس که بعدا بهت زنگ بزنم تا توی اداره پلیس قرار بذاریم و خسارت ماشینم رو بدی.توقع نداری که به خاطر مامانت خسارت رو بهت ببخشم؟
با چشمای گرد بهش زل زده بودم و از خجالت لبمو گاز گرفتم.چقدر بد ضایع شدم،آخه چرا فکر نکرده حرف میزنی دختر؟
هوفی کشید و گفت : دستم درد گرفت. تا نظرم عوض نشده کاغذ و خودکار رو بگیر و زود شمارتو بنویس و برو.
ورق و خودکار رو سریع از دستش قاپیدم و یه شماره موبایل روی کاغذ نوشتم.مطمئنا قرار نبود اون شماره ،شماره ی واقعی خودم باشه. چند بار تعداد اعدادش رو شمردم که یه وقت زیاد یا کم عدد ننویسم و سوتی ندم.داشتم تعداد عدد هاشو با شماره واقعی خودم مقایسه میکردم که یکهو پسر دودی برگه رو از دستم کشید و گفت : مثل اینکه حافظه ات هم ضعیفه ها. سر یه شماره نوشتن چقدر فکر میکنی!
دندون هام رو از عصبانیت روی هم فشار دادم و از بین دندون هام و زیرلب بهش بد و بیراه گفتم.
- چیزی گفتی ؟
+ نه
دستشو گرفت جلوم و گفت : بدش به من.
با تعجب گفتم : چیو؟
کف دستش رو کوبید تو پیشونیش و گفت : خودکارو دیگه!
من که تازه دوزاریم افتاده بود گفتم : آهاااان! خوب عین آدم منظورت رو بگو.
و خودکار رو دادم دستش.با شک بهم نگاه کرد و گفت : احتمالا امشب بهت زنگ می زنم.
و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت و سوار ماشین شد و درو بست.دیگه نمیتونستم به خاطر شیشه دودی ببینمش و بهش زبون درازی کردم.میخواستم برم که شیشه رو کشید پایین و با پوزخندی گفت : تو نمی تونی توی ماشین رو ببینی ولی من که میتونم بیرون رو ببینم.از اونی که فکر میکردم هم خنگ تری.
شیشه رو داد بالا و ماشین حرکت کرد و از دید من خارج شد.پسره بیشعور به من میگه خنگ.خوب من که تاحالا شیشه دودی از نزدیک ندیده بودم چه میدونستم چه جوری کار میکنه.
به سمت ماشینم رفتم و بهش یه نگاهی انداختم.واقعا داغون شده بود.اما اشکال نداره یکی از دوستای بابام که تو سئول زندگی میکنه تعمیرکاره و برام درستش میکنه.اونم مجانی!
نفس راحتی کشیدم و نشستم پشت ماشینم.به زیرکی خودم خندیدم و گفتم: حتما امشب بهم زنگ بزن پسر دودی.
و دوباره بلند خندیدم.

Love accident Where stories live. Discover now