part 8

4.3K 411 40
                                    

وارد دفتر شدیم. جیمین به جایگاه خودش کنار بقیه پسرا برگشت و من هم روبه روی همه ایستادم. رئیس گفت : چی شد؟ مشکلی پیش اومده؟ جیمین مثلا قرار بود بیاد کمکتون کنه.
و نگاه بی حوصله ای به جیمین که لبخند مرموزی بر لب داشت انداخت. جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت : به من چه؟ منصرف شد ، یکهو گفت نمیخوام استعفا بدم.
چی؟ این چرا داره اینجوری قضیه رو تعریف میکنه؟ همه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداختن و رئیس پرسید : راست میگه؟ یکهو چی شد که نظرتون عوض شد؟
نمیدونستم چی باید بگم. هول شده بودم و زبونم کار نمی کرد. بالاخره گفتم : ام...چیزه...راستش...اون مسئله شخصی که گفتم حل شدنی نیست...حل شد.
حرفام خیلی بی معنی بود. این رو میشد از چهره ی حُضار و جیمین که داشت به زور جلوی خندش رو می گرفت، فهمید.
بالاخره پسری که کنار جیمین ایستاده بود اون سکوت مسخره رو شکست و گفت : با اومدن جیمین یکهو مسئله شخصیتون حل شد؟ احیاناً اون مسئله شخصی جیمین نبوده؟
و خندید. بقیه پسرها هم آروم خندیدن، همه به جز جیمین. دختر ها با نفرت بهم نگاه کردن و رئیس هم که کلا پوکر بود. جیمین با آرنج به بازوی اون پسر زد و آروم گفت : خفه شو تهیونگ.
حس کردم این پسره که گویا اسمش تهیونگ بود، یه چیزهایی درمورد من میدونه. شاید جیمین بهش گفته و الان هم داره جیمین رو اذیت میکنه.
گفتم : نه. دوست پسرم که مخالف رقصنده شدن من بود بهم زنگ زد و گفت نظرش عوض شده. هیچ جوره حاضر نبود من معروف بشم ولی نمیدونم چرا یکهو پشیمون شد ، شاید عذاب وجدان گرفته.
نمیدونم چجوری یکهو همچین دروغی به ذهنم رسید ولی به هر حال بهتر از سکوت بود.
رئیس گفت : بگذریم. خوشحالم که از جمعمون نرفتید. من بنگ شی هیوک ، رئیس کمپانی هستم. دختر ها لطفاً خودتون رو معرفی کنید.
دختر ها یکی یکی خودشون رو معرفی کردن و من هم اسم خودم رو گفتم. آقای بنگ گفت : خوشبختم. اعضای بی تی اس هم که دیگه نیازی به معرفی ندارن. حتماً می شناسیدشون دیگه.
یکی از دخترها گفت : مگه میشه نشناسیم؟
و بقیه دخترها خندیدن. من با صدای خجالت زده و خنده ی مصنوعی گفتم : راستش...فکر نمیکنم معرفی کردن ضرری داشته باشه.
اعضای بی تی اس با تعجب نگاهم کردن. لبخند تصنعی زدم. چرا اینا اینجورین؟ خوب چیِ اینکه نمی شناسمشون اینقدر عجیبه؟ تا اونجایی که یادم میاد جیمین از اینکه نمی شناختمش اصلا تعجب نکرد.
اعضا یکی یکی خودشون رو معرفی کردن و من هم نهایت زورم رو زدم تا اسم هاشون رو به خاطر بسپارم.
آقای بنگ گفت : خوب بچه ها. وقتشه که وظایفتون و شرایط کار رو براتون توضیح بدم. آهنگ موزیک ویدیو ضبط و ادیت شده و کاملا آمادس. رقص هم طراحی شده و آقای لی که یکی از بهترین استاد های رقصمونه آمده است که بهتون آموزش بده. کارتون از فردا شروع میشه. موزیک ویدیو باید تا سه ماه دیگه آماده باشه پس منتظر تمرین های فشرده ای باشید.
رو به ما دخترا برگشت و گفت : دخترا ، شما توی موزیک ویدیو و اولین کامبک استیج بی تی اس حضور خواهید داشت اما قرار نیست توی همه اجراها و کنسرت ها حضور داشته باشید و بی تی اس ورژن دوم رقص رو که به بک آپ دنسر نیاز نداره و از قبل براش آماده شدند ، انجام میدن. درواقع قرارداد شما با ما تا ۴ ماه دیگه تموم میشه ، تنها مسئله ای که باقی می مونه خوابگاه هستش که توی شرایط کارِتون بود. اگه بخواید می تونید توی ساختمون خوابگاه بی تی اس که یک کوچه با ساختمون کمپانی فاصله داره یه اتاق جداگانه داشته باشید.
دخترها دونه دونه این پیشنهاد رو رد کردن:
- خانواده من اجازه نمیدن و احتیاجی هم ندارم.
- فکر نمیکنم بتونم همچین جایی بمونم ، آخه من تاحالا خوابگاه یا همچین جاهایی نبودم و عادت ندارم.
- یه اتاق تو خوابگاه پسرونه؟ فکر نمیکنم دلم بخواد همچین جایی بمونم.
نوبت من شد و نگاه ها روی من قفل شد. اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم : مجانیه؟
همه ی اعضای بی تی اس زدند زیر خنده. مخصوصاً جیمین و تهیونگ. دخترها پچ پچ کوتاهی کردن و فکر کنم برای بی کلاس بودن من تاسف خوردن. آقای بنگ با بی تفاوتی گفت: بله.
کمی فکر کردم. زندگی کردن توی یه اتاق نزدیک به محل کارم به مدت چهار ماه اونم مجانی ، بهترین پیشنهاد عمرم بود! پس بدون لحظه ای درنگ گفتم : من یه اتاق میخوام.
آقای بنگ گفت : باشه ، پس اسمتون رو می نویسم. فردا کلید رو بهتون تحویل میدم و نهایتاً تا پس فردا می تونید ساکن بشید.
+ باشه ، خیلی ممنون.
آقای بنگ یه قلپ از آب لیوانی که روی میزش بود خورد و گفت : امیدوارم همکاری خوبی در پیش داشته باشیم ، فردا ساعت ۸ صبح همین جا می بینمتون تا تمرین رو شروع کنیم. موفق باشید ، به امید دیدار.
همه خداحافظی کردیم و کمی به نشانه احترام خم شدیم و دونه دونه از دفتر خارج شدیم.بی تی اس گوشه ای ایستادن و دختر ها هم پیششون رفتن تا باهاشون گپ بزنن. حتماً خیلی خوشحال بودن که با آرتیست های مورد علاقشون همکار شدند و می تونن باهاشون گپ بزنن اما منی که نه علاقه ای به گپ زدن داشتم و نه حوصله، راهمو ادامه دادم و سوار آسانسور شدم.خوشحال بودم که قرار نبود اون روز رو کار کنیم و می تونستم مثل همیشه استراحت کنم. توی همین فکر ها بودم که یکهو دستی مانع بسته شدن در آسانسور شد. همون طور که انتظار می رفت اون شخص جیمین بود که با لبخند حرص درآری رو به روی من ایستاده بود. وارد آسانسور شد و کنارم ایستاد. دکمه ی طبقه همکف رو فشار داد و آسانسور حرکت کرد.
+ تو چرا پیش بقیه نیستی ؟
- به همون دلیلی که تو پیششون نیستی.
+ حوصله ی حرف زدن نداشتی؟
- اوهوم. ولی حوصله خسارت گرفتن از تو رو دارم.
بهش نگاهی کردم و گفتم : باشه. اتفاقاً من هم حوصله خلاص شدن از شر تورو دارم ، حالا که قرار نیست اجاره بدم میتونم اجاره چهار ماهم رو بدم به تو.
در آسانسور باز شد و پیاده شدیم. همین طور که داشتیم شونه به شونه هم حرکت می کردیم ، جیمین گفت : الان اجاره چهار ماهت رو داری؟
از در کمپانی خارج شدیم. گفتم : نه ولی مقدار حقوقم زیاده ، مگه نه؟
- آره ولی تو که حالاحالاها حقوق نمی گیری.
وایسادم و داد زدم : چییییییی؟
- هیسسسسسس. چرا داد می زنی؟ مگه نمیدوستی ؟
+ نه. مگه حقوق رو قبل از شروع تمرین ها نمیدن؟
- چرا باید همچین کاری کنن؟ نخیر. بعد از تموم شدن تمرین ها میدن.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم : ای بابا. حالا من پول تورو از کجام بیارم؟
- میتونی بعد از گرفتن حقوقت بدیش.
+ جدی میگی؟ پس الان بیخیالم میشی؟
- نه. به جاش باید ناهار مهمونم کنی.
+ چی؟ ناهار مهمونت کنم ؟ به چه مناسبت؟ عمرا نمیخوام با تو برم ناهار بخورم.
- باشه پس بیا بریم اداره پلیس. احتمالا تا گرفتن حقوقت میتونی تو زندان باشی. اوه یادم نبود اگه تو زندان باشی حقوقی هم در کار نیست.
لبخند شیطانی ای زد و به راه افتاد. بازوش رو گرفتم و گفتم : باشه باشه. ناهار چی میل داری ؟
و لبخند عصبی ای زدم.
- آخ، میشه بازوم رو ول کنی؟
متوجه شدم نه تنها بازوش رو ول نکردم بلکه دارم از عصبانیت فشارش هم میدم. سریع ولش کردم.
گفت : فقط یه چیزی . یه وقت دوست پسرت از اینکه باهم رفتیم بیرون اشتباه برداشت نکنه.
+ دوست پسرم ؟ چی میگی؟
- خودت امروز دربارش گفتی.
تازه فهمیدم چی داره میگه. سرم رو به نشانه تاسف تکون دادم و گفتم : تو که دلیل واقعی من رو واسه استعفا دادن و یکهو منصرف شدن میدونستی چرا اینو باور کردی؟
لبخندی زد و گفت : فقط خواستم مطمئن شم اون دوست پسری که ازش حرف میزدی خیالی بوده.
+ به هر حال به تو هیچ ربطی نداره. نگفتی ، چه رستورانی میخوای بری؟
- هر جا خودت دوست داری ببر.
خنده ای کردم و گفتم : واقعا؟
- اوهوم.
باز هم آروم خندیدم. یک ناهاری بهت بدم که تا عمر داری فراموشش نکنی.
.
.
.

- حالا حتما باید با اتوبوس بریم؟
+ آره. حالا که ماسک گذاشتی کسی نمی شناستت پس اینقدر غر نزن.
ماسکش رو که فقط دهنش رو پوشونده بود روی صورتش بالاتر کشیدم. وقتی ماسک رو صاف کردم به چشم هاش که حالا تنها بخش مشخص صورتش بودن ، نگاه کردم. تازه فهمیدم چه چشم های قشنگی داره.
- چیه ؟ چرا زل زدی به من؟
خودم رو عقب کشیدم و کنارش وایسادم. همون موقع اتوبوس رسید و بعد از اینکه جمعیت حاضر در ایستگاه اتوبوس به طرز وحشیانه ای سوار اتوبوس شدن، ماهم به عنوان آخرین نفرات داخل اتوبوس رفتیم. اتوبوس خیلی شلوغ بود و نه تنها جایی برای نشستن وجود نداشت بلکه تقریبا جایی برای ایستادن هم نبود. همه به فشرده ترین حالت ممکن کنار هم ایستاده بودیم و در شرایط خفه کننده ای به سر می بردیم.
جیمین دم گوشم گفت : اگه سوار تاکسی شده بودیم ، الان انقدر سختی نمی کشیدیم.
آروم گفتم : هیچوقت انقدر شلوغ نبود ، نمیدونم چرا الان اینطوری شده.
جیمین جلوی من ایستاده بود و پسری پشتم بود. سنگینی نگاه اون پسر رو روی خودم احساس می کردم و واقعا معذب بودم. توی اون شلوغی هم نمی تونستم چیزی بگم. یکهو حس کردم دستش رو به دستم کشید و سریع دستم رو عقب کشیدم. به خودم گفتم شاید از قصد نبوده و به خاطر تکون های اتوبوس بوده ولی وقتی دوباره این کار رو تکرار کرد ، فرضیه ام رد شد. خواستم کاری بکنم که یکهو دستم رو گرفت. دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و ناخودآگاه آستین جیمین رو گرفتم. جیمین برگشت و با چهره عصبانی من که به اون پسر زل زده بودم و لبخند چندش اون عوضی مواجه شد. تو یک حرکت جای من رو با خودش عوض کرد و کنار اون پسر ایستاد. کمی جا به جا شد و پای اون پسر رو محکم لگد کرد طوری که پسر آخ بلندی گفت. جیمین با لحن تمسخر آمیزی گفت : اوپس، ببخشید عمدی نبود.
پسر با نگاهی که پر از درد و خشم بود روش رو برگردوند و سعی کرد کمی اون طرف تر وایسه. نگاهی به جیمین کردم و زدم زیر خنده. اون هم شروع کرد به خندیدن. پیرمردی بهمون چشم غره رفت و باعث شد به زور هم که شده خندمون رو بخوریم. از وقتی راه افتاده بودیم خیلی ترافیک بود و اتوبوس با سرعت حلزونی که له شده باشه حرکت می کرد اما بالاخره برای چند لحظه هم که شده ترافیک باز شد و سرعت اتوبوس کمی بالا رفت. اما فکر کنم دوباره به ترافیک خوردیم چون اتوبوس یکهو ترمز کرد و باعث شد همه تعادلشون رو از دست بدن. من هم به عقب پرت شدم و از اونجایی که دستم به هیچ جا نمی رسید که بگیرمش و جیمین هم پشتم بود ، تو بغل جیمین افتادم. جیمین هم محکم من رو گرفت و سرم توی سینه اش فرو رفت. از خودش جدام کرد و گفت : خوبی ؟ خیلی محکم پرت شدی.
+ آره آره. خوبم.
حس کردم از خجالت سرخ شدم. روم رو از جیمین برگردوندم و از پنجره به بیرون زل زدم.
بعد از قرن ها تو اتوبوس موندن بالاخره به ایستگاه مورد نظر رسیدیم. مچ دست جیمین رو گرفتم و با کلی زور و زحمت از بین جمعیت رد شدیم و از اتوبوس پیاده شدیم. بالاخره یه نفس راحت کشیدیم. جیمین ماسکش رو در آورد و گفت : فکر کن توی اون وضعیت خفه کننده من ماسک هم داشتم. واقعا اکسیژن خونم کم شده.
خندیدم و گفتم : حالا الان که یه غذای خوشمزه بخوری حالت میاد سر جاش و از دلت در میارم.
جیمین که انگار تازه یادش افتاده بود ما چرا اینجاییم ، نگاهی به دور و برش که خیلی سوت و کور بود انداخت و گفت : اینجا دیگه کجاست؟ من تا حالا اینجا نیومده بودم.
+ احتمالا یکی از دور افتاده ترین محله های سئوله. ولی رستورانی که میخوایم بریم حرف نداره. غذای هیچ جا مثل اونجا نیست.
اشاره کردم که دنبالم بیاد و به سمت رستوران حرکت کردم. تو دلم گفتم آره غذای هیچ جا به افتضاحی اون رستوران نیست. اونجا واقعا تکه و آروم خندیدم.

Love accident Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ