part 16

4.1K 567 87
                                    

به سریع ترین حالت ممکن خودمو به فضای سبز خوابگاه رسوندم.خیلی بزرگ نبود و در واقع مثل یه حیاط بود که گل و گیاه های فراوون و یه نیمکت و حوض داشت.در کل جای با صفایی بود ولی تا اونجایی که میدونم خیلی استفاده ای ازش نمی شد. جیمین رو دیدم که پشت به من روی نیمکت نشسته بود. سریع به سمتش رفتم و کنارش روی نیمکت نشستم. بهم نگاهی انداخت و گفت : لازم نبود بیای.
با کمی عصبانیت گفتم : تو معلوم هست کجایی؟ چرا سر تمرین نیومدی؟
جیمین با سکوتش جوابمو داد. دوباره با صدایی بلندتر از قبل گفتم : جیمین میگم کجا بودی؟ چرا جواب نمیدی؟
برگشت نگاهم کرد ولی بازم چیزی نگفت. بوی الکل و چشمای خمارش می تونست جواب سوالم باشه. با تعجب گفتم : جیمین... مست کردی؟
بالاخره گفت : نه.
+ از صبح غیب شدی ، حتی سر تمرین هم نیومدی و الانم که حالت اینه. از چیزی یا کسی ناراحتی؟
جیمین تو چشمام زل زد و گفت : از خودم ناراحتم جنیس.
+ چرا؟
- لطفا خودت رو بذار جای من. فکر کن با یه دختر آشنا میشی و باهم وقت می گذرونین. نه دوستید نه دشمن ولی مشخصه که از هم متنفر نیستید ، در واقع هیچ کدومتون مطمئن نیستید که الان چه رابطه ای با هم دارید.
مطمئن نبودم جیمین داره راجب چه کسی حرف می زنه. من؟ سوالمو بلند بیان کردم : من این دخترو می شناسم؟
جیمین بی توجه به سوالی که پرسیده بودم ، ادامه داد : اون دختر کم کم با بقیه آدمای زندگیت هم آشنا میشه. دوستات و همکارات ؛ یه روز یکی از نزدیک ترین دوستات ازت می پرسه که تو به این دختر علاقه داری؟ یا ممکنه چیزی بینتون باشه یا در آینده به وجود بیاد؟ و تو هم به عقلت رجوع می کنی و قاطعانه میگی نه و از اون روز دوستت رو همش دور و بر اون دختر می بینی ، هر روز بهش نزدیک و نزدیک تر میشه و حتی به تو اعتراف می کنه که از اون دختر خوشش میاد و ازت میخواد که بهش کمک کنی.
گیج شده بودم. داستانی که جیمین تعریف می کرد درست مثل داستان خودمون بود ولی بازم شک داشتم که منظورش از این دختر منم یا نه. گفتم : خوب مشکل کجاست؟ تو که طبق گفته خودت به اون دختر علاقه ای نداری و قرار نیست بینتون چیزی باشه پس چی اذیتت می کنه؟
- مشکل دقیقا همین جاست. این که خودم هم نمیدونم مشکلم چیه! درسته. من به دوستم گفتم بین من و اون دختر چیزی نیست و نخواهد بود ولی نمی دونستم این حرف من تاییدیه برای نزدیک تر شدنش به اون دختر. نمی دونستم اون چیزی که بین من و اون نیست قراره بین اون و دوستم باشه.
مکثی کرد و گفت : جنیس... خودم هم نمیدونم چمه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : درکت می کنم جیمین.میدونم گیج شدی و توضیحی برای رفتار ها و احساساتت نداری. خیلی اوقات حرف عقل و قلبت یکی نیست. منطقت یه چیز میگه و احساست یه چیز دیگه. تو سعی می کنی بر اساس منطقت جلو بری ولی احساساتت جلوتو می گیرن.تو الان درگیر یه جنگی. یه جنگ بین عقلت و قلبت. عقلت به دوستت گفته که به اون دختر هیچ احساسی نداری ولی قلبت نتونسته اینو قبول کنه.
جیمین که انگار در حال هضم کردن حرفام بود با گیجی بهم زل زده بود. بعد از چند ثانیه سکوت با صدایی ناراحت گفت : باید چی کار کنم جنیس؟ حتی خودم هم از احساساتم مطمئن نیستم. می ترسم دل اون دخترو بشکونم.
تو دلم به اون دختری که جیمین ازش حرف می زد حسادت می کردم. نمی دونستم اون چه کسیه و اولش فکر می کردم خودمم ولی... همچین چیزی امکان نداشت. چون من برای جیمین انقدرا هم مهم نبودم پس فقط سعی کردم توهم نزنم که مخاطب جیمین منم و دوستانه نصیحتش کنم. گفتم : دقیقا نمیدونم باید چی کار کنی جیمین. وقتی حتی خودت هم درباره احساساتت مطمئن نیستی ، من هم نمی تونم احساساتت رو بفهمم ولی یه چیزی رو خوب می دونم.اگه نزدیکی بیش از حد دوستت بهش باعث ناراحتی و عصبانیتت شده ، اگه ته قلبت نمی تونی اجازه بدی دوستت بیشتر از این بهش نزدیک بشه و نمی تونی اون رو کنار دوستت یا هر کس دیگه ای تصور کنی ، اینو بدون که قطعا نسبت بهش بی تفاوت نیستی یا حتی... احتمالا دوستش داری. شاید حتی بیشتر از یه دوست معمولی.
جیمین لبخندی زد و روی نیمکت بهم نزدیک تر شد طوری که تقریبا بهم چسبید و سرشو آروم روی شونم گذاشت.نفساشو روی گردنم حس می کردم و مور مورم می شد. ضربان قلبم بالا رفته بود و فقط دعا می کردم جیمین صدای سرسام آورشو نشنوه.سنگینی سر جیمین روی شونم رو دوست داشتم و دلم نمی خواست هیچوقت سرشو برداره.چشمامو بستم و سعی کردم خودمو تا قبل از اینکه دچار سکته قلبی بشم آروم کنم. باد آرومی که می وزید و سکوتی که برپا شده بود، داشت حالمو بهتر می کرد که جیمین دم گوشم زمزمه کرد : با توجه به حرفات... خیلی وقته که دوستت دارم جنیس.
ناخودآگاه نفسمو توی سینم حبس کردم و ضربان قلبم حتی بالاتر رفت.جیمین اینو گفت و بعد از چند ثانیه نفس هاش منظم شد. انگار حالا که حرف دلش رو زده بود با آرامش به خواب رفته بود...

Love accident Where stories live. Discover now