part 6

4.7K 465 123
                                    

تمام شب داشتم به پس فردا فکر می کردم ، به کمپانی و کارکنانش ، به اینکه رقصمون قراره چه جوری باشه ، به اینکه شاید مشهور شم و مردم از رقصیدنم خوششون بیاد ... و البته به جیمین. به امروز فکر کردم که چجوری ازم دفاع کرد و با اون پسرا دعوا کرد ، جیمینِ امروز ، تو دعوا با جیمین کیوتی که با لبخندش طرفداراش رو ذوق مرگ میکنه خیلی فرق داشت نمیدونم چرا ولی حس میکنم هر کسی این روی جیمین رو ندیده ، و به این فکر کردم که با اینکه خیلی با هم لجیم و تا به حال بهش ده تا دروغ مختلف گفته بودم باز هم به خاطر لجاجتش با من و اختلاف هایی که داریم من رو تو تست رد نکرد و حتی امروز با لبخند بهم وعده دیدار تو کمپانی رو داد. شاید اگه کس دیگه ای جای اون بود عمراً اینکارو واسه دختری مثل من نمی کرد. مثل اینکه جیمین کم کم داشت روی دوست داشتنیش رو هم نشون میداد. متوجه شدم که لبخند بزرگ و مسخره ای روی لبم نشسته و جا خوش کرده. سریع لبخندم رو خوردم و بلند گفتم : ولی این دلیل نمیشه من دوستش داشته باشم ، برای همون فن هاش دوست داشتنیه.
و بعد ساعتم رو بازهم بدون هیچ دلیل خاصی برای ۹ صبح کوک کردم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم و فقط بخوابم...
دینگ دینگ ، دینگ دینگ. به زور چشم هام رو باز کردم و اون گوشی مسخره رو خاموش کردم و دوباره خوابیدم.بعد از مدتی بالاخره از خوابیدن خسته شدم و بیدار شدم.همونطور که رو تخت بودم گوشیم رو از کنارم برداشتم و ساعت رو نگاه کردم. ساعت ۱۱ بود.
از تختم پایین اومدم و به بدنم کش و قوسی دادم و با لبخند از پنجره به بیرون نگاه کردم و گفتم : درسته امروز هم مثل بقیه روزها قراره تو خونه بگذره ولی فرقش اینه که من بی هدف نیستم ، آره من انگیزه دارم واسه ی ادامه ی این زندگی مزخرفم! و شروع کردم به خندیدن. خوشحالم از اینکه تنها بودم و جز خودم کسی این دیوونه بازی ها و چرت و پرت گفتن هامو نمی دید ؛ فکر کنم از خوشحالی زیاد به خاطر قبول شدن تو کاری که واقعا دوستش دارم زده بود به سرم چون همینجوری بی دلیل لبخند می زدم ، منی که همیشه پوکرم!
بر خلاف همیشه که اصلا حال و حوصله آشپزی کردن نداشتم، املت خوشمزه ای برای خودم درست کردم و با اشتها شروع به خوردن کردم. واقعا گرسنه بودم البته حق هم داشتم چون میشه گفت دیروز تقریبا هیچی نخوره بودم! بعد از اتمام صبحونم به یونا ، همون دوستم که بهم شرکت تو تست رقصندگی رو پیشنهاد داده بود، زنگ زدم تا خوشحالیم رو باهاش تقسیم کنم.
بعد از چند تا بوق جواب داد : چه عجب ، جویای حال ما شدی.
+ سلام ، یونا من دیروز رفتم تست دادم.
- تست؟ تو مگه درس هم میخونی؟ اصلا تو که دانشگاه نمیری.
+ چقدر خنگی تو بابا. دارم تست رقصندگی رو میگم.
- آهاااان اونو میگ.. چیییی؟ جدی میگییی؟ واقعا رفتیییی؟
از شدت دادی که زد گوشم درد گرفت و گوشی رو از گوشم دور کردم.وقتی داد زدن هاش تموم شد دوباره گوشی رو، روی گوشم گذاشتم و گفتم : حالا چرا انقدر سوپرایز شدی؟ تو که میدونستی.
- بابا فکر کردم داری چرت میگی نمیدونستم جداً حوصله می کنی و میری ، خوب حالا بدو تعریف کن چی شد ؟ چطور دادی ؟ بی تی اس رو هم دیدی ؟ وای نه بابا چی دارم میگم چرا باید بذارن دیوی مثل تو اون فرشته هارو ببینه .
+ اگه ابراز محبتت و لطف فراوانی که به من داری تموم شد یه دقیقه دهانه اون غارو ببند بلکه تعریف کنم.
خندید و گفت : باشه بگو که مردم از هیجان.
+ قضیه اش مُفصله ، راستش من پریروز به طور اتفاقی یکی از اعضای بی تی اس رو دیدم ، به اسم جیمین.
- چییییییی؟ جیمیییییییین؟ بگو که شوخی میکنی ، شوخی می کنی آره؟ وای دختر الان غش می کنم من.
قضیه رو براش از اول تا آخر تعریف کردم و اون هم بدون هیچ حرفی فقط گوش کرد ، این که چجوری جیمین رو قال گذاشتم و رفتم و اینکه چجوری فرداش جلوی در کمپانی دیدمش ، تست دادنم پیش اون و بعد هم قضیه دیشب و اینکه غیر مستقیم بهم گفت توی تست قبول شدم ، همه رو براش گفتم.
- باورم نمیشه ، باورم نمیشه دختر تو خیییلی خوش شانسی. دیدن جیمین برای من هم مرگه هم تولد اون وقت تو یه جوری داری همه ی اینارو تعریف می کنی انگار دیشب باباتو دیدی! جیمین بوده احمق جیمییییین!
+ خیلی خب بابا. خوب من که نمی شناسمش پس برام مثل یه آدم عادیه.
ادای گریه کردن رو در آورد و گفت : چرا تو آخه؟ خدایا چرا من نه ؟ چرا اوووون؟
+ حالا بیا و از جیمین بگذر ، اصل قضیه رو یادت رفت مثل اینکه. من قبول شدم.
- هیییییین! راست میگی دختر تو قبول شدی!
با افتخار گفتم : بله.
- یعنی الان علاوه بر جیمین بقیه ی اعضای بی تی اس رو هم می بینی. تو خیلی خوش شانسی ، خوش شانس نه خر شانسی ، اصلا فیل شانسییییی!
و باز هم ادای گریه کردن درآورد.
+ مثل اینکه نمیشه با تو عین آدم حرف زد. به جای اینکه موفقیتم رو تبریک بگی هی راجب بی تی اس و خوش شانسیم حرف میزنی.
- ببخشید عزیزم. موفقیتت رو واقعا تبریک میگم! تو موفق شدی که نه تنها جیمین رو ببینی بلکه برات جنتلمن بازی هم دربیاره! باورم نمیشه به خاطر تو دعوا کرده.
و باز هم گریه.
+ بهتره من قطع کنم تو هم به گریه کردنت ادامه بده ، مرسی که انقدر واقع بین هستی و دوستت رو تحسین میکنی ، خداحافظ.
- تو الان رو ابرایی، تحسینت هم کنم صدام بهت نمیرسه ، قطع کن تا از حسودی باعث سقوطت از آسمون نشدم. بای بای.
قطع کردم و زدم زیر خنده. انتظار همچین واکنشی رو از یونا نداشتم. مثل اینکه بیشتر از چیزی که فکر میکردم طرفدار بی تی اسه.
تصمیم گرفتم تا عصر که رسماً بهم خبر میدن قبول شدم بیکار نچرخم و یکم برقصم و تمرین کنم که بدنم نرم و آماده باشه واسه فردا که اولین روز کاریمه.
آهنگ های مختلف گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن ، با آهنگ هایی که رقصشون رو بلد بودم می رقصیدم و با آهنگ هایی که رقصشون رو حفظ نبودم فقط ورزش می کردم یا رقصی من در آوردی انجام میدادم. خلاصش اینکه خیلی بهم خوش گذشت چون کلا از رقص خیلی لذت می برم ولی خوب خیلی هم خسته شدم و البته گرسنه. برای خودم پیتزا سفارش دادم و وقتی رسید با اشتها مشغول خوردن شدم.
غذام که تموم شد نگاهی به ساعت انداختم. تقریبا ۵ و نیم بود. از اونجایی که اون روز خیلی فعالیت بدنی داشتم و رقصیده بودم کلی عرق کرده بودم و تصمیم گرفتم حالا که وقت دارم حموم کنم. توی حموم هم کلی خوش گذروندم و آواز خوندم و حدودا یه ساعت تو حموم بودم. کلا اون روز تو مود خیلی خوبی بودم. از حموم که بیرون اومدم ساعت ۶ و نیم بود و تا لباس پوشیدم و یکم موهام رو خشک کردم تا سرما نخورم شد ده دقیقه به هفت. گوشی به دست و با لبخندی پر از استرس نشستم رو مبل. نگاهم به صفحه گوشی بود و منتظر بودم زنگ بخوره. داشتم با خودم فکر می کردم وقتی بهم خبر قبولیم رو دادن چه واکنشی نشون بدم که هم آبرومندانه باشه و هم تابلو نباشه که از قبل میدونستم قبول شدم. زمان همینطور می گذشت و من همچنان به صفحه ی تاریک گوشی زل زده بودم به امید اینکه روشن شه و ببینم شماره ناشناسی داره زنگ میزنه.
شیش و پنجاه و پنج دقیقه ، شیش و پنجاه و شیش دقیقه ، شیش و پنجاه و هفت دقیقه ، شیش و پنجاه و هشت دقیقه ، شیش و پنجاه و نه دقیقه !
ضربان قلبم کم کم بالا رفته بود و با اینکه تازه از حموم اومده بودم و موهام کمی نم داشت حس می کردم گرمم شده.
و بالاخره هفت. ساعت هفت شد و تماسی در کار نبود.
به خودم دلداری دادم : خیلی خوب آروم باش حالا حتماً که نباید دقیقاً راس هفت زنگ بزنن ، منظورشون از اینکه تو اعلامیه گفته بودن ساعت هفت ، حول و حوش ساعت هفت بوده. الان زنگ میزنن، این گوشی الان زنگ میخوره ، آروم باش الان صدای زنگش میاد.
ساعت هفت و پنج دقیقه بود و سکوت همچنان فرمانروایی می کرد. داشت بغضم می گرفت. نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم و به خودم گفتم : چرا انقدر نگرانی؟ جیمین که دروغ نمیگه چرا باید الکی خوشحالت کنه و...
ساکت شدم . جیمین از من خوشش نمیومد ، از اولش نه من از اون خوشم می اومد و نه اون از من ، ماشینش رو داغون کردم و سعی کردم فرار کنم ، همه دروغ هام پیشش رو شد ، اون حتی سعی کرد با گرفتن یه تست اضافه از من خیلی منطقی و قانونی ردم کنه ولی موفق نشد. اما کی می فهمه؟ اگه اون نمی خواست که به احتمال ۹۹ درصد هم همینطور بود می تونست به راحتی بگه من رد شدم مثل خیلی های دیگه که رد شدن و کسی هم نمی پرسید و نمی فهمید چرا. اما شاید این برای ناراحت شدنم کافی نباشه چون از اولش هم خیلی برام مهم نبود ، دردش وقتی بیشتر میشه که مطمئن باشم قبول شدم ، کل روز رو خوشحال باشم و درست لحظه آخر بفهمم همش دروغ بوده. جیمین برای انتقام گرفتنش اینکارو کرد. اون پسره ظالم می خواست کارهام رو تلافی کرده باشه.
برای بار آخر به ساعت نگاه کردم. هفت و ده دقیقه و اینجا بود که بغض توی گلوم منفجر شد. زار زار گریه می کردم و جملات نامفهومی می گفتم مثل : چرا؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ پسره ی عوضی ، ظالم!
همینطور بلند بلند گریه میکردم و سیل اشک هام تمومی نداشت که یکهو صدای در رو شنیدم. ساعت رو نگاه کردم ، هفت و ربع رو نشون میداد. کسی سال به سال خونه من نمیاد اون هم سر زده. کی بود یعنی؟ پشت دستم رو به صورتم کشیدم و اشک هام رو پخش کردم و همینطور که هق هق می کردم بی توجه به حالت افتضاحی که الان توش بودم و قیافه ی داغونم به سمت در رفتم و بازش کردم و با دیدنش نفسم تو سینم حبس شد.
جیمین با لبخندی پهن رو به رو ایستاده بود. با دیدن قیافه ی من لبخندش کاملاً محو شد و چشماش نگران.
با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفتم : چجوری اومدی تو؟
- پشت سر یکی از همسایه ها وارد شدم ، تو حالت خوبه ؟ چیزی شده؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و آتشفشان خشم درونم فوران کرد . داد زدم : به چه جرئتی حال من رو می پرسی ؟ ازت متنفرم... متنفرررر!
دوباره گریم شدت گرفت و به هق هق افتادم. وسط گریه هام ادامه دادم : برام مهم نبود قبول میشم یا نه ، در حالت عادی انقدر ناراحت نمی شدم ولی تو...تو گفتی من قبول شدم ، تو من رو امیدوار کردی ولی من قبول نشدم، به من زنگ نزدن!
با قیافه ای متعجب و کمی نگران زل زده بود بهم و ساکت بود. جلو رفتم و با مشت به سینه اش کوبیدم و داد زدم : خیلی نامردی، خیلی ظالمی، آخه مگه من چیکارت کرده بودم؟
دیگه انرژی نداشتم ، ضربه های ضعیفی به سینه اش می زدم و آروم و زمزمه وار حرف میزدم: خیلی بی رحمی ، ازت بدم میاد.
جیمین هیچ واکنشی نداشت و این بیشتر من رو عصبی می کرد، دست از مشت زدن برداشتم ولی هنوز مشت هام روی سینه اش بود که یکهو... من رو در آغوش کشید! محکم بغلم کرده بود.انتظار هر واکنشی رو داشتم به جز این. هیچ حرکتی نمی کردم و فقط با چشم های پف کرده از گریه و البته گرد شده از تعجب تو بغلش بودم. من رو از خودش جدا کرد و با دست هاش اشک هام رو پاک کرد و گفت : معذرت میخوام ، حق داری. واقعاً معذرت میخوام.
چه اتفاقی داره می افته؟ این چرا داره اینجوری رفتار میکنه؟ الان نباید باهام دعوا کنه واسه ی حرف ها و مشت هایی که بهش زدم ؟ یا نباید خوشحالی کنه واسه اینکه به خواستش رسیده؟
مات و مبهوت بهش زل زده بودم که ادامه داد : من گفتم بهت زنگ نزنن، نمیدونم چرا ولی می خواستم خودم بهت این خبرو بدم. متاسفم ، فکر نمی کردم برای یک ربع تاخیر انقدر اذیت شی.
+ش...شوخی که نمی کنی؟
سرش رو به نشانه منفی تکون داد. خنده عصبی ای کردم و گفتم : یعنی من قبول شدم؟
- اوهوم.
خندیدم. نمیدونم از سر خوشحالی بود یا خجالت. سرمو پایین انداختم و گفتم : ببخشید... خیلی بد باهات حرف زدم و... زدمت. راستش درموردت یکم زود قضاوت کردم.
خندید و دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا آورد. به چشمام نگاه کرد و گفت : نظرت چیه جبرانش کنی؟
نگاهش رو از چشم هام گرفت و به لب هام داد. دهنم رو باز کردم که بگم منظورت چیه ولی قبل از اینکه کلمه ای بگم ، ساکتم کرد. ولی ایندفعه با انگشتش نه بلکه با لب هاش که روی لب هام گذاشته بود.

Love accident Where stories live. Discover now