part 13

3.9K 433 43
                                    

با اینکه زود بیدار شدن ، روال هر روزم شده بود ولی هنوزم بهش عادت نکرده بودم. با سختی یه چشممو باز کردم و سعی کردم صدای آلارم مسخره گوشی رو خفه کنم. بعد از اینکه اون صدای جهنمی خفه شد و سکوت بهشتی برقرار ، دوباره سرمو رو بالش گذاشتم و در عین حال سعی کردم هوشیاریمو از دست ندم. با تک تک سلول های بدنم می خواستم از اون سکوت و تخت گرم و نرم استفاده کنم و بخوابم مخصوصا وقتی به این فکر می کردم که این آخرین باریه که تخت راحت و عزیزم رو می بینم اما بالاخره به هر سختی که بود ، از تخت خواب دل کندم و به وضعیت عذاب آوری که توش بودم ، خاتمه دادم. از اونجایی که اصلا حوصله نداشتم ، به سریعترین شکل ممکن حاضر شدم و خیلی به خودم نرسیدم. با وجود سه تا چمدون ، پیاده روی دیوونگی محض بود پس به آژانس زنگ زدم و بعد از خداحافظی از خونه نه چندان عزیزم ، خونمو برای همیشه یا حداقل برای یه مدت خیلی طولانی ترک کردم.
زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم ، رسیدیم به خوابگاه که فقط یکم با کمپانی فاصله داشت. بعد از اینکه پول راننده رو بهش دادم ، ازش خواستم صندوق عقب رو باز کنه تا چمدون هام رو از توش بردارم. بر خلاف انتظارم که می گفت راننده هه حتما پیاده میشه و بهت کمک میکنه و حداقل یه چمدون رو برات میاره تو ساختمون ، یارو حتی از جاش تکون هم نخورد و من رو با سه تا چمدون و راهی که باید حمل می کردمشون ، تنها گذاشت و رفت. همینجوری که داشتم زیرلب غر غر می کردم و به راننده بد و بیراه می گفتم ، با هزار بدبختی دو تا چمدون رو با یه دستم و اون یکی رو با دست دیگم بلند کردم. چمدون ها واقعا سنگین بودن و به معنای واقعی کلمه داشتم لنگ می زدم و حتی نمی تونستم درست راه برم! وضعیتم از دور احتمالا خنده دار و مسخره به نظر می رسید.هنوز خیلی راه نرفته بودم که یه صدای آشنا گفت : جنیس شی! ( شی = خانم و نشانه احترام )
سرمو بالا آوردم و فهمیدم اون صدای آشنا متعلق به کسی نیست جز تهیونگ که داره با یه لبخند بزرگ به طرفم میاد. سرمو به نشونه سلام براش تکون دادم. وقتی بهم رسید ، گفت : کمک نمیخوای؟
با لحن ملتمسانه ای گفتم : چرا . خیلی هم میخوام.
خندید و دوتا چمدون بزرگ رو ازم گرفت و فقط آوردن یه چمدون کوچیک رو به عهده خودم گذاشت.تشکری کردم و با هم وارد خوابگاه شدیم. توی ورودی خوابگاه یه پیرمرد که به نظر میومد مسئول خوابگاه باشه نشسته بود و وقتی دید من همراه تهیونگم و با ضمانت اون ، گذاشت وارد خوابگاه بشم. تهیونگ گفت : شانس حسابی باهات یار بوده چون اگه من رو نمی دیدی ، نه تنها زیر چمدون هات له می شدی بلکه آقای جون هم عمرا توی خوابگاه رات میداد.
خندیدم و گفتم : آره و احتمالا باید جنیس له شده زیر چمدون هاش و خشک شده از سرمای بیرون رو با کفگیر از کف آسفالت خیابون جمع می کردین.
این رو گفتم و دوتامون خندیدیم. وارد سالنی شدیم که چند تا مبل برای نشستن داشت و نهایتا به یه آسانسور ختم می شد. توی سالن دوتا پسر روی مبل نشسته بودن و مشغول صحبت بودن. جیمین و جونگکوک. جیمین با دیدن من و تهیونگ اولش کمی جا خورد ولی بعد سریع پا شد و چمدون هامو از دست تهیونگ گرفت. تهیونگ گفت : لازم نبود. خودم...
جیمین حرفشو قطع کرد و رو به من گفت : دنبالم بیا.
و به سمت آسانسور راه افتاد. رفتارش یکم عجیب بود. به من و تهیونگ سلام نکرد و رفتار صمیمانه ای نداشت. انگار که یه چیزی عصبیش کرده بود. به هر حال اهمیتی ندادم و دنبالش حرکت کردم و باهم وارد آسانسور شدیم. جیمین دکمه طبقه سوم رو فشرد و آسانسور حرکت کرد. ثانیه ها می گذشتن و کسی هیچ حرفی نمیزد تا اینکه جیمین بی مقدمه گفت : تو این مدت کم ، خوب با تهیونگ صمیمی شدین و میگین و می خندین.
با خونسردی گفتم : آره خوب. خیلی پسر خونگرم و خوبیه.حس می کنم میتونم باهاش راحت باشم.
- سعی نکن خیلی باهاش راحت باشی. نه فقط با تهیونگ بلکه با هیچ کدوم از پسرا.
+ چرا اون وقت؟
- چون من اصلا حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم.
+ اصلا به تو چه ربطی داره؟؟
همون لحظه آسانسور رسید و درش باز شد. جیمین قبل از اینکه پیاده شه با لحن تلخی گفت : راست میگی. به من هیچ ربطی نداره.
و از آسانسور پیاده شد. دنبالش راه افتادم. راستش یکم ناراحت شدم که بهش اینجوری گفتم ولی اون هم نباید پاشو از گلیمش دراز تر می کرد. اون نمیتونه برای من تعیین تکلیف کنه که با چه کسی تا چه حد دوست باشم.
طبقه سوم خیلی کوچیک بود و دوتا اتاق بیشتر نداشت. یکیش اتاق من بود و یکیش یه اتاق خالی که میتونست مال یکی از دخترای دیگه بشه ولی خودشون نخواستن. خوابگاه کلا سه طبقه داشت و تو طبقه دوم بی تی اس می موندن. توی طبقه اول هم یه در وجود داشت که رو به یه فضای سبز کوچیک باز میشد. اینا اطلاعاتی بودن که با هزار جور بدبختی در مورد خوابگاه بی تی اس از اینترنت در آورده بودم.
جلوی یه در ایستادیم. جیمین یکی از چمدون های توی دستش رو روی زمین گذاشت و با دست آزادش کلیدی رو از تو جیبش درآورد و توی قفل در انداخت و چرخوند. در با صدای جیر جیر بلندی باز شد و من و جیمین وارد شدیم.
منظره رو به رو باور نکردنی بود. یه اتاق کوچیک با یه تخت و یه میز و صندلی و یه در که احتمالا حموم و دستشویی بود و نکته باورنکردنی ماجرا این بود که به شدت کثیف بود! انگار قرن ها بود که کسی به اونجا نیومده بود و دستی به سر و روش نکشیده بود. می تونستم خاکی که روی وسایل اتاق نشسته رو حس کنم.بوی رطوبت هم اتاق رو پر کرده بود و داشت خفم میکرد. جیمین زیر لب گفت : حدس می زدم.
نگاهی بهش کردم و ادامه داد : از یه اتاق مجانی انتظار دیگه ای هم نباید داشته باشی. چمدون هات رو باز نکن و قبلش این اتاق رو حسابی تمیز کن.
آهی کشیدم و گفتم : من و تمیزکاری اصلا تو یه جمله جا نمی شیم. تو که خونه خودم رو هم دیدی ، فقط یه درجه از اینجا بهتر بود. پس بهتره بیخیال شم و فقط روی تخت ملافه ی تمیز بندازم.
جیمین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت : نخیر. خونه تو انقدر خاک گرفته و وحشتناک نبود. حتما باید اینجارو تمیز کنی وگرنه امکان نداره بتونی تو همچین جایی زندگی کنی.
+ خوووب.... میشه تو هم کمکم کنی؟
- نه. می تونی از تهیونگ عزیزت بخوای کمکت کنه.
دهنمو باز کردم و گفتم : جیمین... ولی از اتاق بیرون رفت. حالا من مونده بودم و یه اتاق که حسابی به تمیزکاری احتیاج داشت. جیمین بی معرفت هم که من رو تنها گذاشت. چه مشکلی با دوستی من و تهیونگ داشت؟ نکنه حسادت میکرد؟
با دست تو سرم زدم و گفتم : آخه چرا باید حسادت کنه. تو براش هیج اهمیت خاصی نداری.
در دستشویی رو باز کردم و بعد از دیدن داخلش ترجیح دادم بسته بمونه. همونطور که انتظار می رفت ، حموم و دستشویی هم به شدت کثیف بودن و کف زمینش که سفید بود حالا به سیاهی میزد. چراغش هم سوخته بود.با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی حق با جیمین بود و نمی شد تو همچین جایی زندگی کرد. پس تصمیم گرفتم به سوپرمارکت برم و وسایل تمیزکاری و البته یه چراغ برای حموم بخرم.
خداروشکر یه سوپر مارکت همین نزدیکی ها بود و من راحت پیداش کردم. یه سری اسپری پاک کننده و دستمال و یه تی کوچیک خریدم و یه چراغ. وقتی به خونه رسیدم غرورمو زیر پا گذاشتم و به جیمین پیام دادم که لطفا بیاد و بهم کمک کنه. در واقع خیلی هم به کمک نیاز نداشتم ولی تنهایی حوصلم سر می رفت و دلم میخواست جیمین هم اینجا باشه. در اتاقمو باز گذاشته بودم و مشغول پاک کردن در و دیوار و پنجره ها بودم و زیر لب آهنگی رو زمزمه می کردم که یکی به در کوبید و اعلام حضور کرد. با ذوق به چارچوب در نگاه کردم و گفتم : بالاخره اوم.... ولی وقتی فهمیدم اون شخص جیمین نیست، حرفمو خوردم.
تهیونگ گفت : سلام همسایه . کمک نمیخوای؟
راستش یکم ذوقم کور شد چون دلم میخواست به جای تهیونگ ، جیمین اونجا باشه ولی سعی کردم قدردان باشم و با لبخندی گفتم : خیلی ممنون. تنها کمکی که الان میخوام اینه که چراغ دستشویی رو برام عوض کنی.
لبخند زد و گفت : حتما. چراغ خریدی؟
سرمو به معنای آره تکون دادم و به چراغ که روی میز گذاشته بودمش اشاره کردم. تهیونگ چراغ رو برداشت و به دستشویی رفت و منم به تمیزکاریم ادامه دادم. بخش اعظمی از حواسم به در بود و منتظر اومدن جیمین. ولی جیمینی در کار نبود.تهیونگ بعد از مدت کوتاهی کارشو تموم کرد و پیش من اومد. بهش گفتم که دیگه به کمک نیاز ندارم و می تونه بره ولی تهیونگ که انگار احساس کرده بود ناراحتم ، یکم دیگه هم پیشم موند و باهام حرف زد. برام یه سری خاطره تعریف کرد که تو خیلی هاش جیمین هم حضور داشت و اون قسمت هاییش که درمورد جیمین بود گوش هام تیز می شد ولی بقیه جاهاش گاهی حواسم پرت می شد. خاطرات باحال و خنده داری بودن و یکم خنده رو به لب هام آوردن. مثلا یکی از خاطراتی که تعریف کرد این بود : وقتی به آمریکا رفته بودیم ازمون پرسیدن کدوم غذاست که توی آمریکا وجود داره ولی توی کره نه و شما خیلی دوستش دارین؟ و جیمین در جواب گفت نودل و جونگکوک ازش پرسید چه نودلی و اون گفت نودل کره ای! و نامجون تمام این مدت داشت حرص می خورد و با یه خنده عصبی به دوربین اعلام می کرد که اینا همش یه شوخیه و اون پسرا جدی نیستن!
به این خاطره خیلی خندیدم. کار جیمین خیلی برام بامزه بود.
تهیونگ یکم دیگه هم پیشم موند و بعد خداحافظی کرد و رفت. من هم به کارم ادامه دادم و بعد از یه ساعت بالاخره تمومش کردم. اتاق واقعا تمیز تر از قبل شده بود و به خودم افتخار میکردم. هم زمین رو تمیز کردم هم دیوارها و در و شیشه های پنجره هارو و دستشویی و حموم رو هم شستم و ملافه تخت رو عوض و ملافه تمیز خودم رو جایگزینش کردم. بعد از همه این کارها حس می کردم دارم می میرم از خستگی و البته از گرسنگی. چیزی برای خوردن نداشتم ولی یه تخت برای خوابیدن داشتم. پس به سمت در رفتم تا ببندمش و به خوابم برسم ولی قبل از بستن در یه کیسه پلاستیکی که جلوی در اتاقم بود، توجهم رو جلب کرد. با خودم گفتم اولش که اومدم اینجا ، این کیسه اینجا نبود. کی گذاشتتش اینجا؟
با کنجکاوی به سمت کیسه رفتم و متوجه شدم بهش یه کاغذ چسبیده. کاغذ رو کندم و توش رو خوندم : وقتی پیامتو دیدم اومدم که بهت کمک کنم ولی خوب... تو نیازی به کمک من نداشتی و با تهیونگ خوش بودین و اون داشت کمکت می کرد پس از دستم ناراحت نشو که نیومدم و کمکت نکردم. توی کیسه هم خوراکی هاییه که برات خریدم چون میدونم صبحونه نخوردی و خیلی گرسنه ای. همشو بخور.
بعد از خوندن نامه حس کردم اشک تو چشمام جمع شده و الانه که بزنم زیر گریه. به خودم لعنت فرستادم که از تهیونگ کمک گرفتم و اجازه دادم پیشم بمونه اونم در حالی که قبلش از جیمین خواسته بودم بیاد پیشم. به داخل کیسه نگاهی کردم که پر از خوراکی های خوشمزه و هیجان انگیز بود و این برای من خیلی خوشحال کننده بود و خیلی ذوق زده بودم از اینکه جیمین می دونسته الان چقدرم گرسنه ام و به فکرم بوده. داخل اتاقم رفتم و درو بستم و بعد از خوردن خوراکی ها به تخت رفتم تا کمی بخوابم. قبل از اینکه خوابم ببره به خودم قول دادم که از جیمین تشکر کنم و بعدا از دلش در بیارم چون احتمالا از دستم ناراحت بود. اما کی از فرداش خبر داره؟ شاید اون کسی که دلش می شکنه جیمین نیست..... منم.

Love accident Where stories live. Discover now