part 14

3.9K 422 58
                                    

به قدری خسته بودم که خواب ظهرم به خواب شبانه تبدیل شد. البته وسطش از گرسنگی بیدار شدم و یکم از خوراکی های جیمین که باقی مونده بود رو خوردم و دوباره خوابیدم. صبح ساعت پنج از خواب پا شدم. از بس خوابیده بودم ، مغزم دیگه نمیتونست بخوابه. رفتم حموم و آماده شدم که برم کمپانی. اون روز تمرین داشتیم و البته یه اتفاق مهم قرار بود بیفته. قرار بود پارتنر ها انتخاب بشن و من از انتخابم کاملا مطمئن بودم...
خوابگاه و کمپانی خیلی به هم نزدیک بودن و این فرصتی بود برای اینکه به هوای پیاده روی یکم آهنگ گوش کنم. باز هم هندزفری تو گوش و گوشی تو جیب بودم و داشتم از هوای خنک صبح لذت می بردم که یکهو همه چی خراب شد. تهیونگ رو دیدم که داره در فاصله ی کوتاهی از من راه میره. اولش خواستم خودم رو بزنم به ندیدنش ولی وقتی چشم تو چشم شدیم و برام دست تکون داد ، کار از کار گذشت. اینطوری نبود که از تهیونگ بدم بیاد. نه. اتفاقا خیلی پسر خوب و دوست داشتنی ای بود ولی این چند وقته خیلی دور و برم بوده. گاهی تنهایی شیرین تره. از طرف دیگه در تلاش بودم که جیمین رو بیشتر از این ناراحت نکنم البته اگه تهیونگ اجازه میداد.
با همون لبخند همیشگیش بهم نزدیک شد و سلام کرد. گوشی رو از تو جیبم در آوردم و آهنگ در حال پخش رو قطع کردم. جواب سلامش رو دادم و لبخند زدم.
گفت : به آهنگ گوش دادنت ادامه بده. اشکالی نداره.
لبخندی زدم و هندزفری رو از گوشی در آوردم و بعد آهنگ رو پلی کردم. گفتم : اینجوری بهتره. دوتامون فیض می بریم.
به هر حال صبح زود بود و کسی تو خیابونا نبود. صدای آهنگ هم انقدر بلند نبود که بخواد خواب صبحگاهی همسایه هارو مختل کنه. پس با خیال راحت به آهنگ گوش دادیم و لذت بردیم تا رسیدیم به کمپانی. آهنگ رو قطع کردم و وارد ساختمون شدیم. تهیونگ همینجوری داشت راجب آهنگ هام حرف می زد و تلاش داشت بگه سلیقه هامون تو موزیک شبیه به همه. منم فقط سر تکون میدادم تا اینکه وارد سالن تمرین شدیم. خوشبختانه ایندفعه آخرین نفراتی نبودیم که رسیدند و هنوز خیلی ها نیومده بودند ولی خوب چه فایده؟ کسی که نباید اون لحظه اونجا می بود و دوباره تهیونگ رو کنار من می دید ، حی و حاضر اونجا وایساده بود. به محض ورود به سالن جیمین با نگاه هاش تیر بارونمون کرد. تهیونگ بالاخره از من دل کند و رفت پیش جونگکوک و نامجون که یه گوشه مشغول صحبت بودن. افراد حاضر تو سالن فقط ما بودیم و دخترا و سه تا از پسرا هنوز نیومده بودن.
جیمین پیش پسرا نبود و یه گوشه وایساده بود و داشت با گوشیش ور می رفت. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم پیشش. بی مقدمه گفتم : ممنون
نگاهشو از گوشی گرفت و سرشو بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد. حرفمو کامل کردم و گفتم : به خاطر خوراکی ها.
لبخند کمرنگی زد و گفت : نامه ی توش رو خوندی یا فقط خوراکی هارو خوردی؟
گفتم : خوندم. من به تهیونگ نگفتم بیاد خودش یکهو اومد. منم که دست تنها بودم پس پیشنهادشو قبول کردم که کمکم کنه.
- لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدی.
+ ولی تو یه جوری رفتار می کنی انگار لازمه.
- نگران نباش. دیگه برام مهم نیست.
با این حرفش حس کردم یه سطل آب یخ ریختن روم.یعنی چی دیگه برام مهم نیست؟ جیمین که انگار ذهنمو خونده بود ، ادامه داد : اگه همو دوست دارین ، من مانعتون نمیشم.
اصلا از حرفاش سر در نمی آوردم. گفتم : این مزخرفا چیه که میگی جیمین؟
- من و تهیونگ و جونگکوک هم اتاقی ایم. تهیونگ دیشب داشت راجب این حرف می زد که رابطه خیلی خوبی با هم دارین و میخواد بیشتر بشناستت. حتی شمارت رو هم بدون اجازه از تو گوشیم برداشت. من و تهیونگ و جونگکوک همیشه با هم از خوابگاه به کمپانی میومدیم ولی امروز باهامون نیومد. حدس بزن چرا؟ چون میخواست هم زمان با تو از خوابگاه خارج بشه.
بهت زده بهش زل زده بودم. مثل اینکه تهیونگ جدا از من خوشش اومده بود ولی این چه ربطی به من داشت؟ جیمین چرا با من سرد شده بود؟ تلاش کردم حرف ها و سوال هام رو به زبون بیارم و گفتم: خوب... اگه اون از من خوشش میاد دلیل بر این نیست که منم از اون خوشم میاد. تو از دست من ناراحتی؟
با این حرفم احساس کردم جیمین لبخند یواشکی ای زد ولی خیلی زود لبخندش محو شد و گفت : چرا باید از دستت ناراحت باشم؟
+ حس میکنم رفتارت خیلی سرد شده باهام.
- ببین ، تهیونگ مثل داداش نداشتمه. همون طور که احتمالا خودت هم متوجه شدی اون از تو خوشش میاد. شاید دلم نمیخواست این اتفاق بیفته ولی افتاده. پس ترجیح میدم خیلی با هم در ارتباط نباشیم چون نمیخوام تهیونگ رو ناراحت کنم و سوء برداشت کنه. به هر حال اون راجب احساساتش به تو باهام حرف زده و مسلما ازم انتظار داره حمایتش کنم.
حس کردم کم کم داره بغضم می گیره. گفتم : یعنی چون اون منو دوست داره ، تو دیگه نمیتونی منو دوست داشته باشی؟
جیمین حسابی از حرفم جا خورد. ادامه دادم : یعنی منظورم... منظورم در حد یه دوسته. مثل قبل.
- راستش من هیچوقت با دوست دختر یا کراش دوستام خیلی رابطه نزدیکی نداشتم. همونطور که دلم نمیخواد اونا هم در آینده با دوست دختر یا کراشم خیلی صمیمی بشن.
دیگه کاملا بغض کرده بودم و داشتم خفه می شدم. با صدایی که خیلی تلاش می کردم نلرزه گفتم : ولی شاید من... شاید من....
- شاید تو چی؟
خواستم بگم شاید من نخوام با تهیونگ باشم و ردش کنم. شاید حتی از تو خوشم بیاد ولی .... نتونستم.
در عوض گفتم : ولش کن مهم نیست.
و سریع از سالن خارج شدم و خودمو به دستشویی رسوندم. وقتی تنها شدم بالاخره به بغضم اجازه دادم که بترکه. سعی می کردم بی صدا اشک بریزم ولی صدای هق هقم شنیده می شد. نمی تونستم باور کنم انقدر برای جیمین بی ارزشم. انقدر بی ارزش که چون تهیونگ ازم خوشش اومده تصمیم گرفته رابطشو باهام قطع کنه. من احمق گاهی با خودم فکر می کردم جیمین از من خوشش میاد یا حداقل نسبت بهم بی تفاوت نیست. به خاطر همین هم ازم شکایت نکرد. به خاطر همین به یه دلیل نامعلوم منو بوسید. به خاطر همین دوست نداره خیلی با تهیونگ منو ببینه. ولی الان همه ذهنیتم خراب شد. اون دورمو خط کشید فقط واسه اینکه تهیونگ ازم خوشش اومده. حتی معلوم نیست حسش جدیه یا نه . این نشون میده که من اصلا برای جیمین مهم نبودم. دلم خیلی شکسته بود و واقعا حالم بد بود. اگه می تونستم همون لحظه از اونجا می رفتم که نه با تهیونگ رو در رو شم و نه با جیمین. از دست هر دوشون عصبانی بودم. از تهیونگ عصبانی نبودم چون ازم خوشش اومده. از این عصبانی بودم که از جیمین انتظار داره به خاطر اون ازم دوری کنه. من تهیونگ رو فقط و فقط در حد یه دوست ، دوست دارم و فقط هم دو روزه همو می شناسیم. اون هم در حد چهار کلمه حرف زدن. چرا باید انقدر سریع عاشقم شه و جیمین رو ازم بگیره؟
بعد از چند دقیقه گریه کردن بالاخره تصمیم گرفتم تمومش کنم و از دستشویی بیرون اومدم. خداروشکر فضای دستشویی خالی بود و کسی من رو تو اون وضع ندید. به قیافم تو آینه نگاهی انداختم. کاملا واضح بود که گریه کردم. چشمام و دماغم به شدت سرخ بودن و هنوز هم بغض داشتم و چشمام پر از اشک بود. اگه می تونستم تا صبح گریه می کردم ولی وقت اینکارو نداشتم. با خودم گفتم ای کاش لوازم آرایش داشتم تا می تونستم آثار گریمو از بین ببرم ولی از اونجایی که با ای کاش گفتن هیچ مشکلی حل نمیشه به آب زدن صورتم اکتفا کردم و از دستشویی بیرون اومدم. از اونجایی که هنوز زود بود و مربی حدود ده دقیقه دیگه می اومد تصمیم گرفتم برم بیرون تا یکم هوا بخورم چون نمی خواستم کسی منو تو اون حال ببینه اما به محض بیرون اومدن از دستشویی پسری رو دیدم که اونجا منتظر من وایساده. پسری که خودش منو به این حال و روز انداخته.پشت به من وایساده بود. وقتی صدای بیرون اومدنم رو شنید رو به من برگشت و گفت : جنیس ، من...
با دیدن من حرفشو خورد و حالت چهرش تغییر کرد و نگران شد. گفت : گ.. گریه کردی؟
با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم : نه.
- به... به خاطر حرفای من؟
+ گفتم که گریه نکردم.
جیمین زیر لب چیزی گفت که به سختی شنیدم : لعنت به من! این دومین باره که به خاطر من گریه میکنه.
حس می کردم جیمین هم بغض کرده و خیلی عصبانیه. خواستم چیزی بگم و دوباره گریه کردنم رو انکار کنم ولی جیمین فرصتش رو بهم نداد و سریع و بدون اینکه چیزی بگه به سمت راه پله رفت. نگرانش شدم و خواستم دنبالش برم ولی بعدش پشیمون شدم. به هر حال به گفته خودش تو زندگیش برای من جایی نداشت...

Love accident Where stories live. Discover now