part 10

4.1K 424 32
                                    

هر دومون داشتیم تو سکوت راه می رفتیم و همینطور از رستوران دور و دورتر می شدیم. به خیابون که رسیدیم ، جیمین گفت : اجازه هست تاکسی بگیریم؟ من هیچوقت نمیخواستم دلیل مرگم خفگی در اتوبوس باشه.
خندیدم و گفتم : ولی...
- کرایه اش رو هم خودم میدم.
همین یه جمله کافی بود تا دو دقیقه بعد تو تاکسی باشیم. جیمین جلوی ماشین ، پیش راننده نشسته بود و من عقب بودم. اون روز هوا خیلی سرد شده بود و من هم لباس هام چندان گرم نبود و خوشحال بودم از اینکه سوار تاکسی شدیم و من قراره از سرمای بیرون در امان بمونم ولی غافل از اینکه توی ماشین از بیرون هم سرد تر بود. با نفرت به راننده که کاپشن و کلاه و شال گردن داشت و حسابی خودش رو در برابر سرما پوشونده بود نگاه کردم و تو دلم گفتم : آره خوب ، حق هم داری بخاری ماشین رو روشن نکنی ، خودت خوب شال و کلاه کردی و از سرما فرار کردی ، مسافر ها هم که آدم نیستن ، بذار از سرما بمیرن که یه وقت بنزین حروم نکنی.
با اینکه خیلی سردم بود خواستم چیزی نگم ولی از دست اون راننده خسیس خیلی حرصم گرفته بود پس بی مقدمه گفتم : میشه لطفا بخاری ماشین رو روشن کنید؟
با لحن بی تفاوتی گفت : خرابه.
نمیدونم از کجا ولی مطمئن بودم که بخاری ماشینش خراب نیست و فقط نمیخواد روشنش کنه. دلم میخواست با دستای خودم بکشمش ولی حیف که در حال رانندگی بود و اگه یکدفعه پشت فرمون می مرد ، احتمالا نفر های بعدی که با خدا ملاقات می کردند ، من و جیمین بودیم پس بهتره بعد از اینکه ما پیاده شدیم خودش تنها بمیره.
درگیر افکار شیطانیم بودم که دیدم جیمین داره از گوشه صندلیش به من نگاه میکنه. اشاره کرد برم جلوتر من هم پیروی کردم و صورتم رو نزدیک صورتش بردم. آروم گفت : خیلی سردته؟
از سوالش شوکه شدم. واقعا براش مهم بود؟ در جوابش گفتم : خیلی که نه... یکم.
- سویشرتمو میخوای؟
دیگه جداً از شدت تعجب چشمام گرد شدن. جیمین کجا و این حجم از مهربونی کجا؟
+ نه مرسی.
شونه ای بالا انداخت و مثل قبل صاف نشست. من هم خودمو عقب کشیدم و برگشتم سر جام. با خودم گفتم : حالا می مردی یکم بیشتر اصرار کنی؟ البته من که به هر حال قبول نمی کردم جلوی جیمین کم بیارم و فکر کنه آدم ضعیفیم و نیاز به کمک اون دارم.
تقریبا تا وسطای راه رفته بودیم. به بیرون زل زده بودم و همچنان به اینکه چقدر سردمه فکر می کردم. با اینکه قرار نبود من کرایه تاکسی رو حساب کنم از سر عادت پرسیدم : چقدر میشه؟
- 10 وون.
چی؟ ده وون؟ من هیچوقت کرایه تاکسی بیشتر از سه وون ندادم. تازه بخاری هم که روشن نکرد و مارو حسابی سرما داد. دیگه حسابی عصبی شده بودم پس نتونستم ساکت بمونم و گفتم : چه خبره آقا؟ نهایتاً باید بشه پنج وون.
- خانوم محترم من راننده تاکسی ام یا شما؟ کرایه تاکسی مسیر شما ده وونه.
من که اعصابم از قبل هم خرد تر شده بود ، بی توجه به جیمین که داشت با نگاهش بهم التماس می کرد که ساکت شم ، گفتم : تازه خوبه تو این هوا یه بخاری هم روشن نکردین.
- خانوم مشکل شما دقیقا چیه؟ من که گفتم بخاری خرابه. چی کار می کردم براتون؟
+ هیچی. شما کرایه دوبرابر نگیرین کافیه.
راننده که انگار حسابی اعصابش خورد شده بود صداش رو بالاتر برد و گفت : شما مثل اینکه حرف حساب حالیتون نمیشه. دارم میگم کرایه مسیر شما ده وونه. متوجه میشید یا متوجهتون کنم؟
یه لحظه از لحن عصبانیش جا خوردم. مخصوصاً اون متوجهتون کنم آخر رو با لحن خیلی بدی گفت و صداش رو برام بالا برد. دلم میخواست یه چیزی بگم ولی ترسیدم جدی جدی پیاده شه و منو بزنه. در واقع حضور جیمین رو به کلی فراموش کرده بودم که اعلام حضور کرد و رو به راننده گفت : آقای محترم لطفاً مراقب حرف زدنتون باشین.
لحن جیمین جدی و محکم بود. خیلی حال کردم که ازم دفاع کرد و دهن اون راننده پررو رو بست. جیمین ادامه داد : کسی قرار نیست پول شمارو بخوره پس دیگه صداتون رو بالا نبرید.
جیمین خیلی مودبانه به راننده تذکر داد ولی اون ول کن قضیه نبود و گفت : ایشون یه جوری حرف می زنن انگار من میخوام پولشون رو بدزدم بعد شما به من میگین مراقب حرف زدنم باشم؟
من که از شدت عصبانیت خون به مغزم نمی رسید گفتم : اصلا همین جا نگه دار. ما پیاده میشیم.
و قبل از اینکه ماشین رو کامل متوقف کنه درو باز کردم و پیاده شدم.قبل از اینکه راننده چیزی بگه یا جیمین حرکتی بزنه، در سمت جیمین رو هم باز کردم و دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون و درو با تمام زورم بستم. راننده خشمگین ترین نگاهش رو تحویلم داد و بدون اینکه حتی کرایه تا اینجای مسیر رو ازمون بگیره ، پاشو رو گاز گذاشت و رفت. انگار فقط میخواست زودتر از شر من خلاص شه. به رفتنش زل زدم و پامو از شدت حرص محکم به زمین کوبیدم. وقتی بالاخره تاکسی از محدوده دیدم خارج شد ، نگاهمو که مثل آتیش، ذوب کننده بود ازش گرفتم و با یه جفت چشم خشمگین دیگه مواجه شدم. نگاه سردش ، آتیش نگاهمو خاموش کرد و به حالت عادی برگشتم. جیمین همچنان با عصبانیت بهم زل زده بود. گفتم : چیه؟ آدم ندیدی؟
- آدم که زیاد دیدم ولی آدمی به بی فکری تو... نه ، تا حالا ندیدم.
+ اتفاقاً خیلی هم با فکرم. میخواست ازمون زیادی پول بگیره. مارو خر فرض کرده مرتیکه عوضی.
- خوب خانوم با فکر ، میتونم بپرسم حالا چه جوری برگردیم؟
به دور و برم نگاهی کردم و تازه متوجه موقعیت مکانیمون شدم. میشه گفت کنار اتوبان بودیم و هیچ تاکسی ای اونجا وجود نداشت. ماشین ها هم به سرعت رد می شدن و می گذشتن. رو به جیمین برگشتم و گفتم : اوپس. به اینجاش فکر نکرده بودم.
نفسشو با حرص بیرون داد که از شدت سرما به بخار تبدیل شد و گفت : مثل اینکه باید تا یه جایی پیاده روی کنیم.
بدون اینکه منتظر من بمونه به راه افتاد و شروع به حرکت کرد. منم با قدم های تند دنبالش راه افتادم تا ازش عقب نیوفتم. چند دقیقه در سکوت راه رفتیم که یکهو جیمین گفت : همیشه وقتی عصبانی میشی با مردم اینجوری رک حرف میزنی؟
+ در اکثر مواقع.
- این کارو نکن.
+ چرا اون وقت؟
- چون ممکنه مثل همین کسی که امروز دیدی ، بلد نباشن چجوری باید با یه دختر رفتار کنن و باهات بدرفتاری کنن و همیشه من اونجا نیستم که ازت دفاع کنم.
بعد از اون شب که جیمین به گفته خودش دنبالم کرد تا اون موقع شب تنها بر نگردم خونه این دومین باری بود که حس می کردم جیمین نگرانم شده و این احساس خوبی بود چون همون طور که گفتم معمولا کسی نگرانم نمیشه. در جوابش صدامو شبیه بچه ها کردم و گفتم: باشه بابایی دیگه تکرار نمیشه.
این رو گفتم چون تو اون لحظه جیمین واقعا شبیه پدرهایی شده بود که به دختر کوچیکشون تذکر میدن و نصیحتش میکنن. جیمین که انگار انتظار همچین جوابی رو از من نداشت با گیجی خندید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد.
دقایق دیگه ای هم در سکوت سپری شد و ما به راهمون ادامه دادیم که بدترین اتفاق ممکن در اون لحظه ، افتاد. بارون!
حس کردم قطرات آب دارن به صورتم میخورن و تا اومدم به خودم دلداری بدم که نه این بارون نیست و احتمالاً آب از یه جایی داره می چکه ، جیمین گفت : بدبخت شدیم ، بارون گرفت.
بارون کم کم داشت شدت می گرفت و جایی برای پناه گرفتن از دستش، وجود نداشت. نهایتاً زیر یک درخت نه چندان بزرگ وایسادیم ولی هنوز هم بارون بهمون می خورد. اما خوب شدتش نسبت به قبل کم تر بود. هر دومون موش آب کشیده شده بودیم و آب از سر و صورتمون می چکید. من که از قبل هم سردم بود ، حالا بدتر هم شده بودم و نمی تونستم جلوی به هم خوردن دندونام رو بگیرم.
جیمین سویشرتش رو درآورد و با بخش خشکش، صورت و موهای خیسم رو خشک کرد بعد سویشرت رو داد دستم و گفت : بالای سرت نگه دار تا بیشتر از این خیس نشی.
نگاهی بهش کردم ، زیر سویشرت فقط یه تیشرت تنش بود. گفتم : خودت الان بیشتر نیاز داری که خیس نشی. حداقل لباس من آستین بلند و کلفته.
- حداقل لباس من خشکه.
+ اما الان داره خیس میشه.
- مال توهم داره خیس تر میشه.
چند ثانیه در سکوت به هم نگاه کردیم. هیچ کدوم نمی دونستیم چی کار کنیم. گفتم : اصلا بهتره دوتامون خیس شیم.
- به نظرم اینکه هیچ کدوممون خیس نشیم ، نظر بهتریه.
سویشرت رو از دستم قاپید و با یه دست بالای سرش گرفت و دست دیگش رو برام باز کرد تا برم بغلش و زیر سویشرت وایسم.
گفتم : عمراً.
- لجبازی نکن ، همین الانش هم داری از سرما یخ میزنی و به اندازه کافی خیس شدی.
شونه بالا انداختم و به رو به روم زل زدم. تو عالم خودم بودم که دستمو کشید و تو بغلش افتادم. سویشرت رو ، رو سرمون انداخت و به درخت پشتمون تکیه داد. زیر لب گفت : حالا بهتر شد.
خیلی معذب بودم ولی راستش خیلی هم ناراضی نبودم چون هم خیس نمی شدم و هم اونجا گرم بود پس تصمیم گرفتم بیخیال بشم و همونجا موندم. عین درخت صاف وایساده بودم و بدنم از جیمین فاصله داشت و فقط یک دست جیمین دور شونم بود. نگاهم رو هم به پایین دوخته بودم تا فاصله کم صورت هامون اذیتم نکنه.
جیمین گفت : اگه میخوای یکم راحت تر وایسا ، مثل اینکه بارون قصد بند اومدن نداره.
من هم که از صاف وایسادن بدنم درد گرفته بود ، خجالت رو کنار گذاشتم و خودمو ول کردم تو بغل جیمین. سرمو رو سینش گذاشتم و دوتا دستمو پشت کمرش به هم قفل کردم. جیمین یکم جا خورد و دستشو از روی شونم برداشت و گفت : گفتم راحت وایسا نگفتم که بغلم کن.
+ این راحت ترین حالت بود بعدشم من الان سردمه و بغل تو گرمه در حال حاضر هم به چیز دیگه ای اهمیت نمیدم پس فکر نکن از سر علاقه بغلت کردم.
آروم خندید و گفت : نترس ، همچین فکری نمی کنم.
پس از مدت کوتاهی جیمین هم دستاشو پشتم حلقه کرد و فک پایینش رو روی سرم که رو سینه اش بود گذاشت. خیلی راحت هم رو بغل کرده بودیم و یه سویشرت هم روی سرمون بود. هر کسی از دور این منظره رو می دید قطعا یه فکر دیگه می کرد اما واقعیت این بود که فقط میخواستیم از سرما فرار کنیم. حداقل برای من.
نفهمیدم چقدر تو اون وضعیت بودیم که حس کردم صدای بارون قطع شده. نمیدونم چرا ولی نمیخواستم بارون تموم شه. با کمال تعجب اون وضعیت رو دوست داشتم. گرمای بغل جیمین و بوی عطرش خیلی برام آرامش بخش بود. آروم گفتم : فکر کنم بارون قطع شده.
- میدونم.
+ پس چرا هنوز بغلم کردی؟
- خودت چرا هنوز تو بغل منی؟
خجالت کشیدم و سریع عقب رفتم. جیمین خنده ی کوچیکی کرد، سویشرتش رو دستش گرفت و دوباره به راه افتاد. با جدا شدن از جیمین باز هم احساس سرما کردم و یکم لرزیدم. با خودم گفتم : چیه؟ نکنه میخواستی تا ابد تو بغل جیمین بمونی؟
با تکون دادن سرم افکار مسخرمو از ذهنم بیرون کردم و در حالی که داشتم به جیمین غر می زدم که صبر کنه تا بهش برسم ، پشت سر جیمین به راه افتادم.


Love accident Where stories live. Discover now