part 9

4K 416 24
                                    

وارد رستوران شدیم. رستوران کوچیکی بود و تقریبا خالی بود و واقعا کثیف به نظر می اومد. بویی شبیه به بوی روغن مونده در فضا پیچیده بود که واقعا تهوع آور بود. یادمه چند ماه پیش که به شدت در حال پس انداز کردن پول هام بودم ، اسم این رستوران رو توی لیست ارزون ترین رستوران های سئول در گوگل پیدا کردم ولی وقتی غذاش رو امتحان کردم حس کردم اگه از گرسنگی بمیرم ، سنگین ترم. هیچوقت فکرشو نمی کردم دوباره به اون رستوران برگردم ولی به لطف جیمین الان اینجا بودم.
به جیمین نگاهی انداختم. اخماش تو هم رفته بود.آروم گفت : تو مطمئنی اینجا رستوران خوبیه؟
+ آره بابا ، نگران نباش.
تو دلم بهش خندیدم. تقصیر خودش بود ، میخواست برای ناهار خودش رو مهمون من نکنه.
پشت میز دونفره ای که کنار پنجره بود، نشستیم. جیمین منوی کاغذی چروکی که گوشش سسی شده بود رو با اکراه از روی میز برداشت و نگاهش کرد. به نظرم این رستوران اصلا نیازی به چاپ منو نداشت چون تنها غذاهایی که داشت همبرگر و چیزبرگر بود و البته سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه.
جیمین گفت : تو چی میخوری؟
به هیچ وجه نمیخواستم آشغال های اون آشغال دونی رو بخورم و تو تله ای که خودم برای جیمین ساخته بودم بیفتم. پس گفتم : راستش من خیلی زیاد صبحونه خوردم و الان واقعا سیرم. اصلا قصد ناهار خوردن نداشتم و فقط اومدم اینجا که به تو ناهار بدم بخوری.
حرفام دروغ محض بود. دیشب برای شام و امروز صبح برای صبحانه هیچی نخورده بودم و معده ام واقعا خالی بود و خیلی گرسنه بودم. اما همون طور که گفتم حاضرم جمع شدن معدم از شدت خالی بودن رو با جفت چشمام ببینم ولی لب به غذاهای اونجا نزنم.
جیمین بر خلاف انتظار من خیلی سریع قبول کرد و گفت : باشه پس ، من یه چیزبرگر می گیرم و نوشابه. سیب زمینی سرخ کرده هم می گیرم که تو هم اگه خواستی بخوری.
از سر میز بلند شد و برای سفارش دادن به صندوق رفت. قیافه جیمین رو درحالی که داشت ناهار خوشمزش رو میخورد تصور کردم و ناخودآگاه خندم گرفت. قرار بود خیلی دیدنی باشه، ای کاش می تونستم ازش فیلم بگیرم و این لحظات به یاد موندنی رو ثبت کنم. جیمین برگشت و سر جاش نشست. سریع لبخند گنده رو صورتم رو جمع کردم. همینطور که از پنجره به بیرون زل زده بود ، گفت : اینجا خیلی از محل زندگیت دوره ، چجوری باهاش آشنا شدی؟
نمیدونستم چی بگم و ذهنم خالی از هر دروغی بود. بعد از مکثی طولانی بالاخره اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم : نظرات مردم رو دربارش خونده بودم و واقعا مثبت بودن! من هم کنجکاو شدم و اومدم اینجا تا امتحانش کنم و واقعا هم درست می گفتن چون غذاش حرف نداره.
- نظرات مردم رو از کجا خوندی؟
+ از تو سایت اینترنتیشون دیگه.
- ولی اونا که سایت اینترنتی ندارن.
+ تو از کجا میدونی؟
- بعد از اینکه سفارش دادم از صندوقدار پرسیدم چون میخواستم نظرات مردم رو درباره غذاهاشون بدونم ولی گفت رستورانشون سایت نداره.
+ اممم... خوب این قضیه مال خیلی وقت پیشه. احتمالا الان سایتشون رو بستن وگرنه قبلا سایت داشتن.
- اون گفت اونا هیچوقت سایتی نداشتن چون به نظرشون کار احمقانه ای بوده.
+ چرت و پرت میگه بابا. لابد تازه استخدام شده و اطلاعات کافی نداره.
- یارو مدیر رستوران بود.
با عصبانیت گفتم : واسه چی مدیر رستوران وایساده بود دم صندوق؟؟
- من چمیدونم. اگه خیلی کنجکاوی برو از خودش بپرس. ولی قبلش جواب سوال منو بده.
+ لابد اون سایت رو طرفدار های رستوران درست کرده بودن و مال خود رستوران نبوده.
- اسم رستوران رو تو اینترنت سرچ کردم و هیچ نتیجه ای نداشت بعد تو میگی طرفدار هاش براش سایت زدن؟ اینجا انقدر معروف بوده و من خبر نداشتم؟
+ تو یه دقیقه رفتی غذا سفارش بدیا ، چجوری این همه کار کردی و این همه در مورد رستوران اطلاعات جمع آوری کردی؟
- ما اینیم دیگه. بعدشم تو بودی، قبل از اینکه تو همچین جایی بخوای غذا بخوری در موردش تحقیق نمی کردی؟
من که دیگه کفرم بالا اومده بود بدون لحظه ای فکر کردن تند تند گفتم : نه تحقیق نمی کردم و دفعه قبل هم این کارو نکردم . اسم این رستوران تو لیست ارزون ترین رستوران های سئول بود و من هم که میخواستم پول الکی خرج نکنم اومدم اینجا و غذاش واقعا افتضاح بود طوری که نتونستم حتی تمومش کنم و اون موقع فهمیدم پولم رو بدتر، هدر دادم و خیلی حرص خوردم و به خودم قول دادم دیگه پامو اینجا نذارم ولی به لطف جنابعالی الان اینجام. چرا؟ چون میخواستم تلافی کنم و یه غذای بد مزه به خوردت بدم ولی انقدر سوال پیچم کردی و کارآگاه بازی درآوردی که همه نقشه هام، نقش بر آب شد.
از شدت تند تند و پشت سر هم حرف زدن نفسم بند اومده بود و تقریبا داشتم نفس نفس می زدم. جیمین اول مات نگاهم می کرد اما بعد یکهو زد زیر خنده. همیشه واکنش های غافلگیر کننده ای به رفتار های عجیب و غریبم نشون میده که باعث میشه هنگ کنم. همینطور که می خندید گفت : یه نفس بگیر بابا چقدر تند حرف میزنی.
خندش همچنان ادامه داشت که باعث شد منم کمی خندم بگیره ولی جلوی خودم رو گرفتم چون از دستش عصبانی بودم و میخواستم سرسنگین باشم. بعد از سالها خندیدن بالاخره جیمین ساکت شد و گفت: ولی نگران نباش، غذایی که سفارش دادمو میخورم و نقشه ات عملی میشه.
+ واقعا؟ جدی میگی؟
- اوهوم. همه که مثل تو صبحونه خور نیستن. الان به قدری گرسنمه که حتی میتونم تو رو هم بخورم.
یه لحظه از حرفش جا خوردم که زیر لب ادامه داد : هرچند فکر کنم از غذای اینجا هم بد مزه تر باشی.
چشم غره غلیظی بهش رفتم و رومو ازش برگردوندم و گارسونی رو دیدم که داره با سینی غذا به سمتمون میاد. سینی رو روی میز گذاشت و پرسید : چیز دیگه ای لازم ندارین؟
جیمین با گفتن نه اون رو فرستاد که بره. به چیز برگر و سیب زمینی سرخ کرده ی توی سینی نگاهی انداختم ، با کمال ناباوری ، ظاهرشون خیلی خوب به نظر می رسید! عجیب تر از اون بوی خوبی که داشتن بود و عجیب تر از همه واکنش جیمین بعد از اولین گازی که به چیزبرگر زد بود. برخلاف انتظار من که عق زدنش رو پیش بینی می کردم ، لبخندی زد و معلوم بود از طعم چیزبرگر لذت برده!
با تعجب گفتم : خوش مزه بود ؟!
با تکان سر جواب مثبت داد و گاز دیگه ای از چیز برگر زد. شکمم قار و قور بلندی کرد. ناخودآگاه دستم رو روش گذاشت و گفتم : خفه شو.
جیمین خنده ای کرد و گفت : مطمئنی گرسنه نیستی؟
و سیب زمینی ای در دهنش گذاشت. آب دهنم رو که حجمش زیاد شده بود قورت دادم و آره ای گفتم.
جیمین با سر به سیب زمینی سرخ کرده اشاره کرد که یعنی بخور. گفتم : تازه فهمیدم . تو داری دروغ میگی که من رو تحریک کنی تا این غذای افتضاح رو بخورم ، مگه نه؟
با دهن نیمه پر گفت : هرجور میخوای فکر کن.
فرضیه ام منطقی بود ولی امکان نداشت جیمین بتونه انقدر خوب نقش بازی کنه و غذای به اون بد مزگی رو تا این حد با اشتها بخوره. بالاخره تسلیم شدم و یه سیب زمینی خوردم. باورم نمی شد. ترد و خوشمزه بود. با ناباوری یه دونه دیگه هم خوردم. به جیمین نگاه کردم که داشت با لبخندی پیروزمندانه بهم نگاه می کرد. گفتم : امکان نداره غذای اینجا خوشمزه باشه!
- اونا خیلی تلاش کردن و نسبت به گذشته پیشرفت زیادی کردن. خیلی هم جای تعجب نداره که غذاشون خوش طعم باشه.
+ تو این چیزارو از کجا میدونی؟
- مدیر رستوران به خاطر فضای نامناسب رستوران ازم عذرخواهی کرد و گفت قبلا رستورانش رو دست پسر عموش سپرده بود و خودش خارج از شهر بود ولی بعد که از اونجا برگشته دیده که پسر عموش از اعتمادش سو استفاده کرده و اینجا رو به گند کشیده پس اون رو بیرون انداخته و خودش مدیریت رستوران رو به عهده گرفته. اون گفت بعد از ماه ها تلاش بالاخره کیفیت غذاشون خوب شده و خیالم بابت غذا راحت باشه ولی فعلا وقت نکردن به فضای رستوران رسیدگی کنن ولی مشکل اون هم به زودی حل میشه.
+ پس به خاطر همین قبول کردی غذای اینجا رو بخوری.
+ نه پس. به خاطر شاد کردن دل تو که میخواستی انتقام بگیری همچین ریسک بزرگی کردم.
+ یادم باشه اگه بازم با هم بیرون رفتیم اوندفعه خودم برم غذا سفارش بدم. یکم دیگه اونجا می موندی احتمالا می تونستی یه کتاب بنویسی به اسم تاریخچه رستوران کثیف.
جیمین آروم خندید. از جام بلند شدم و به سمت پیشخوان رفتم. برای خودم یه همبرگر و نوشابه سفارش دادم و برگشتم و سر جام نشستم. جیمین پرسید : کجا رفتی؟
+ برای خودم غذا سفارش دادم.
- ولی تو که...
+ من از دیشب تا حالا لب به غذا نزدم. همش یه بهونه بود تا غذای اینجا رو نخورم ولی حالا که غذاش خوبه ، بهتره من رو از مرگ در اثر گرسنگی نجات بده.
کمی بعد غذای من هم آماده شد و گارسون اون رو سر میز آورد. با دیدن غذا گل از گلم شکفت و با ولع شروع به خوردن کردم. من در حالت عادی هم خانومانه و با شخصیت غذامو نمی خوردم چه برسه به الان که کم مونده بود از گرسنگی جان به جان آفرین تقدیم کنم!
یکم که از غذام خوردم و چشمم تونست به جز اون برگر چیز دیگه ای رو هم ببینه ، متوجه شدم جیمین که غذاش تموم شده به غذاخوردن من زل زده. داشت آروم و نامحسوس می خندید. گفت : مثل اینکه نه تنها از دیشب بلکه از هفته پیش هیچی نخوردی. و به حرف خودش خندید.
دستمالی برداشتم و سس های اطراف دهنم رو پاک کردم. حالا که یکم از گرسنگیم برطرف شده بود ، سعی کردم قشنگ تر غذا بخورم ولی اون برگر پر سس مدام مجبورم می کرد با دستمالی سس های دور دهنم رو پاک کنم. جیمین هم خودش رو با گوشیش مشغول کرده بود و خداروشکر دست از تماشا کردن غذا خوردن چندش من برداشته بود. سعی کردم خیلی طولش ندم و بعد از چند دقیقه غذام رو تموم کرد و برای آخرین بار با دستمال دور دهنم رو پاک کردم. به جیمین که همچنان غرق در گوشیش بود گفتم : پاشو بریم.
از جامون بلند شدیم و من برای پرداخت کردن پول غذای خودم و البته جیمین که مهمونم بود، به صندوق رفتم. بعد از اینکه صورت حساب رو پرداخت کردم ، پیش جیمین که دم در رستوران متتظرم ایستاده بود رفتم. نگاهی بهم کرد و لبخند کمرنگی زد و با انگشت شستش گوشه لبم رو که احتمالا سسی شده بود پاک کرد و انگشتاش رو به هم مالید تا سس محو بشه.
جیمین جلوی من به راه افتاد. حس کردم از خجالت سرخ شدم ، تو دلم به خودم لعنت فرستادم که هنوز بلد نیستم عین آدم غذا بخورم و پشت سر جیمین حرکت کردم.

Love accident Where stories live. Discover now