part 5

4.7K 478 57
                                    

هر سه هم زمان به طرف صدا برگشتیم. چشمام از تعجب چهار تا شد. اون صدا متعلق به کسی نبود جز جیمین ! اون اینجا چی کار میکرد ؟
یکی از اون پسرا با لحن مسخره ای گفت : جنابعالی چی کاره ی ایشونی؟
جیمین خیلی خشک و جدی جواب داد : در حال حاضر همه کارش.
اون پسره هنوز دست من رو محکم گرفته بود ، سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بکشم ولی دستمو محکم تر فشار داد و من رو به سمت خودش کشید.
جیمین با صدای کلفت و ترسناکی گفت : ولش کن عوضی. و جلوتر اومد.
اون پسره با لبخند موذیانه ای گفت : کی میخواد مجبورم کنه ؟ جوجه ای مثل تو؟
دوتاشون به طرز چندش آوری خندیدن که جیمین با مشت محکمی که تو دهن اون پسره زد ، به خنده ی مضحکشون خاتمه داد.
پسر به طور ناگهانی دست من رو ول کرد و روی صورتش که مشت خورده بود گذاشت. انگار توقع همچین چیزی رو نداشت چون رو به جیمین برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد ولی طولی نکشید که تعجب توی نگاهش به خشم تبدیل شد و مشت بزرگی به صورت جیمین زد. ناخودآگاه بعد از مشت خوردن جیمین جیغ کوتاهی کشیدم. جیمین هم کوتاه نیومد و مشتی به کتفش زد. اون یکی پسره هم وارد دعوا شد و به پهلوی جیمین مشت زد. جیمین تا اومد حرکتی بزنه و از خودش دفاع کنه یکی از پسر ها دست هاشو محکم از پشت گرفت و اون یکی شروع کرد به چک زدن به صورتش. نمی تونستم همون طوری اونجا بایستم و همچین صحنه ای رو ببینم. داد زدم : چند نفر به یک نفر ؟ و دویدم طرفشون و با کوله پشتیم محکم زدم تو سر پسری که دست های جیمین رو گرفته بود. حرکت ناگهانی من باعث شد جیمین رو ول کنه و جیمین هم سریع از فرصت استفاده کرد و چک محکمی به صورت اونی که بهش چک زده بود، زد و تلافی چک هایی که خورده بود رو با یه چک جانانه در آورد. اون یکی رفت سمت جیمین اما قبل از اینکه بخواد کاری بکنه داد بلندی کشیدم و پریدم و از گردنش آویزون شدم و شروع کردم به جیغ کشیدن توی گوشش و لگد زدن به کمرش. جیمین و پسر کنارش با تعجب بهم زل زده بودن. اما سریع به خودشون اومدن و دعوا رو از سر گرفتن. پسری که حریف من بود با یه حرکت من رو که همچنان از گردنش آویزون بودم پایین انداخت و گوشش رو که احتمالا به خاطر جیغ های من درد می کرد مالش داد. سریع بلند شدم و با زانوم لگدی وسط پاش زدم. از درد کبود شد و عقب عقب رفت. نگاهی به جیمین و حریفش کردم. مثل اینکه جیمین موفق شده بود چون پسر کف زمین افتاده بود و از شدت درد ناله می کرد. از زمین بلند شد و کنار اون یکی پسر رفت. یکیشون رو به ما گفت: اینطوری تموم نمیشه ، یه روزی بی حساب میشیم.
و با سرعت ازمون دور شدند. با نگرانی به طرف جیمین دویدم و رو به روش ایستادم. صورتش یکم خونی شده بود و روی دستش به خاطر مشت زدن هاش حسابی آسیب دیده بود و داشت خونریزی میکرد. دلم ریش ریش شد. به سر تا پام نگاه نگرانی انداخت شاید برای اینکه مطمئن شه صدمه ای ندیدم. به چشمام نگاه کرد و یکهو زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم : به چی می خندی؟ اونم تو این وضعیت.
وسط خنده هاش گفت : تا حالا کسی بهت گفته خیلی بامزه دعوا میکنی؟
از خجالت سرمو پایین انداختم.
+نه، چون تاحالا دعوا فیزیکی اینطوری نداشتم.
بازم خندید. خوب من تو لحظه دعوا نمی دونستم باید چی کار کنم و فقط هرکاری از دستم بر می اومد رو بدون لحظه ای فکر کردن انجام دادم.
- نمیخوای ازم تشکر کنی؟ هرچی نباشه به خاطر تو بدجوری صدمه دیدم.
+ اینکه از دست اونا نجاتم دادی این حقیقت رو عوض نمیکنه که تا اینجا تعقیبم کردی. زیادی نسبت بهم بی اعتمادی و البته پول دوست!
اما ته دلم واقعا ازش ممنون بودم که نجاتم داده و خوشحال بودم که دنبالم اومده حالا به هر دلیلی ؛ چون اگه اون نبود معلوم نبود قرار بود چه بلایی سرم بیاد.
- آره تعقیبت کردم ولی نه به خاطر بی اعتمادیم چون دیدم داری تنها و پیاده این وقت شب برمیگردی خونه و نگران شدم . البته همون طور که دیدیم نگرانیم هم به جا بود.
ناخواسته لبخند کوچیکی رو لبم نشست. معمولا کسی نگرانم نمی شه ، تک و تنها تو سئول زندگی می کنم و احتمالاً فقط خودمم که گاهی نگران خودم میشم! ولی اینکه یه نفر دیگه هم نگرانت شه حس خوبی داشت.
جیمین که شاید متوجه خوشحالی کوچیکم شده بود سریع گفت : هوا برت نداره ها! به خاطر انسانیتم نگرانت شدم و دنبالت اومدم نه به خاطر اینکه برام مهمی.
اخم کوچیکی کردم و گفتم : اصلا کی گفته حرفتو باور کردم؟ از نظر من تو هنوزم همون آدمی هستی که به خاطر عدم اعتمادش به من و ماشین دوستی بیش از حدش من رو تعقیب کرده.
چشماش عصبانی شد و خواست چیزی بگه که گفتم : دنبالم بیا ، زخم هات عمیقن برات پانسمانشون می کنم.
- لازم نیست.
+ درسته ازت تشکر نمیکنم ولی هنوز انقدر بیشعور نشدم که بذارم اینجوری بری در حالی که به خاطر من به این حال و روز افتادی.
- یکم جلوتر یه داروخانه شبانه روزی هست ، میرم اونجا و چسب زخم و پانسمان میخرم واقعا لازم نیست تو انجامش بدی.
+ اگه اینجوری بری خیالم ناراحته.
حس کردم لبخند زد. سریع در ادامه ی حرفم گفتم : فقط به خاطر انسانیتم!
و لبخند حرص دراری زدم. مسیر خونه رو در پیش گرفتم و جیمین هم پشت سرم راه افتاد.
رو به روی آپارتمان قدیمی سه طبقه ای ایستاده بودیم تا من کلیدم رو پیدا کنم.من تو طبقه ی دوم همین آپارتمان زندگی می کردم.کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد شدیم. پله هارو تندتند بالا رفتم و به واحد خودم رسیدم.درش رو باز کردم و وارد شدم جیمین هم پشت سرم داخل شد. بعد از اینکه یه ساعت تو تاریکی دستمو روی دیوار کشیدم بالاخره کلید برق رو پیدا کردم و برق رو روشن کردم. ولی با دیدن منظره رو به روم با خودم گفتم ای کاش دستم می شکست و این کارو نمی کردم. روی کاناپه لباس هایی بود که شسته بودم و پهن نکرده بودم و همونجا گذاشته بودم تا خشک شن، روی میز رو به روش جعبه ی خالی پیتزا و قوطی نوشابه ی تقریبا له شده ای بود و یه ظرف پفیلا که تا نصفه خورده شده بود ، آشپزخونه هم که از پذیرایی بدتر بود! پر بود از ظرف های نشسته توی سینک و خوراکی های ی نصفه و نیمه روی میز. خداروشکر می کنم که در اتاقم بسته بود چون از بازار شام هم شلوغ تر بود. یه لحظه با دیدن اون وضعیت حسابی خجالت کشیدم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که مگه جیمین اومده مهمونی ؟ اصلا خونه تمیز نیست که نیست قطعاً جیمین اصلا به این مسئله فکر هم نمیکنه.
البته نتیجه گیریم تا قبل از وقتی درست بود که جیمین گفت : یا خدا! من فکر می کردم خوابگاه ما به هم ریختس ولی اینجا که از اونجا هم بد تره! بمب ترکیده یا موشک خورده؟
با عصبانیت گفتم : اصلاً به توچه؟ مهمونی که نیومدی نظرت رو هم درمورد خونم نپرسیدم.
- صحیح. فقط سوالی که باقی می مونه اینه که تو جداً دختری؟
+ چه ربطی داره؟ مگه دخترا همیشه باید مرتب باشن ؟... راستش مامانم گاهی بهم سر میزنه و اینجاهارو مرتب میکنه ولی این هفته درگیر عروسی دختر خاله ام تو بوسان بود.
- صبر کن ببینم... مگه مامانت بیمارستان نبود؟
+ بیمارستان؟ نه بابا خدا نکنه چی می...
اوه. من اون روز به جیمین گفتم مامانم بیمارستانه و عجله دارم تا از دستش فرار کنم ، وای عجب سوتی ای دادم.
سعی کردم جمعش کنم : نه میدونی... خوب بیمارستان که هست یعنی از بیمارستان داره کمک میکنه واسه عروسی بعد اونجا داره...امممم...داره
انگشتشو رو لبم گذاشت و گفت : زور نزن خانوم کوچولو. دروغت رو شد. و پوزخندی زد و داخل شد. قیافمو چپ کردم و دنبالش رفتم تو.
لباس هارو از روی کاناپه برداشتم و بردم تو اتاقم و به کوه لباس های روی تختم اضافشون کردم بعد به دستشویی رفتم و بعداز اینکه دست هامو شستم تا تمیز باشه و یه وقت زخم جیمین میکروبی نشه و عفونت نکنه ، جعبه ی کمک های اولیه رو از توی کمد برداشتم و به سمت جیمین که رو کاناپه لم داده بود رفتم.
رو به روش نشستم ، در جعبه رو باز کردم و یه تیکه ی کوچیک پنبه رو آغشته به الکل کردم ، با یه دستم دستش رو گرفتم و با دست دیگه ام مشغول پاک کردن خون های روی دستش شدم.از قیافش معلوم بود خیلی درد داره ولی به روی خودش نمیاورد اما یه بار که حواسم نبود و پنبه رو روی دستش فشار دادم دستی که باهاش دستشو گرفته بودم رو کمی فشار داد. زیر لب گفتم : ببخشید.
بعد از اینکه تقریبا خون روی دستش رو پاک کردم پانسمان رو برداشتم و دستش رو با دقت پانسمان کردم.
+ خوب تموم شد ، حالا نوبت صورتته.
- صورتم؟ صورتم که چیزیش نیست.
+ چرا. روی گونه چپت زخم شده ولی خیلی عمیق نیست فقط پاکش میکنم و چسب زخم میزنم.
- لازم نیست خودم...
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه و مخالفت کنه نزدیک تر رفتم و با پنبه ی آغشته به الکل دیگه ای مشغول پاک کردن خون های اطراف زخمش شدم.تمام حواسم روی این بود که پنبه رو ، روی زخمش نکشم تا بیشتر از این دردش نیاد. وقتی پاک کردن خون های اطراف زخمش تموم شد نگاهم رو از روی زخمش برداشتم و چشم تو چشم شدیم. تازه فهمیدم چقدر فاصله صورت هامون کمه، شاید سه سانتی متر. اون هم درست زل زده بود تو چشمام. نمیدونم چرا ولی تپش قلبم شروع کرد به بالا رفتن. سریع خودمو عقب کشیدم و سرفه ای کوتاه و ساختگی کردم. چسب زخمی برداشتم و سریع ولی با احتیاط روی زخمش گذاشتم.
لبخندی زد و گفت : ممنونم ، من دیگه میرم.
سرمو تکون دادم و رفتنشو نگاه کردم. کفش هاشو پا کرد و از در خارج شد ولی قبل از اینکه درو ببنده با لبخندی گفت : پس فردا می بینمت ، تو کمپانی.
و درو بست. چی ؟ درست شنیدم ؟ تو کمپانی ؟ این یعنی... یعنی من تو تست رقصندگی قبول شدم؟
از شدت هیجان از جام پریدم و شروع به هورا کشیدن کردم. بالا پایین می پریدم و داد میزدم : آره ! همینه ! میدونستم . من موفق شدممممم.
بعد از اینکه ابراز خوشحالیم تموم شد و بالاخره دست از بالا پایین پریدن و جیغ و داد کردن برداشتم صدای خنده ی جیمین رو از پشت در شنیدم و بعد صدای قدم هاش که کم کم دور می شد.
تو اون وضعیت خوشحالی حتی جیمین هم برام دوست داشتنی بود ، جیمینی که تو اولین دیدار فکر کردم دیگه نمی بینمش ولی از پس فردا قرار بود بشه همکارم!

Love accident Where stories live. Discover now