part 7

4.3K 449 29
                                    

یک لحظه فقط شوکه شدم و نفهمیدم دقیقا چه اتفاقی داره می افته اما سریع به خودم اومدم و خودم رو محکم عقب کشیدم و با پشت دستم لب هام رو پاک کردم و یه چک محکم تو گوش جیمین خوابوندم! همه ی این کارها رو بدون لحظه ای فکر کردن و مثل یه عکس العمل از قبل برنامه ریزی شده انجام دادم و بدون اینکه منتظر حرف یا حرکت دیگه ای از جیمین بمونم، رفتم تو خونه و در رو محکم بستم.انگار ضربان قلبم به مسابقه ی دوومیدانی دعوت شده بود و داشت با بیشترین سرعتش می تپید. حس کردم الانه که قفسه ی سینه ام منفجر بشه و قلبم بیرون بپره واسه همین هم دستم رو روش گذاشتم بلکه آروم شه. نمیدونم به خاطر عصبانیت بود یا به خاطر اینکه شوکه شده بودم. به آشپزخونه رفتم تا یکم آب خنک بخورم. چشم هام از عصبانیت تار می دید. یه لیوان آب خنک رو سر کشیدم ولی هنوز هم آتیش خشمم خاموش و سرد نشده بود. از شدت عصبانیت قطره های اشک گونه هام رو تر کردن. باورم نمیشه جیمین یکهو و بدون اجازه من همچین کاری کرد. چطور به خودش اجازه همچین کاری داد ؟ اصلا چرا اینکارو کرد ؟ به من حسی داشت ؟ مگه چند وقته من رو می شناسه ؟ چرا باید اولین بوسه ام رو تقدیم آدمی کنم که اصلا ازش خوشم نمیاد؟
یه لیوان دیگه آب خوردم و زیر لب زمزمه کردم : ازت متنفرم پارک جیمین!
خوشحالیم به خاطر قبول شدنم توی تست در گوشه ای از ذهنم مدفون شده بود و خشم جیمین روی سنگ قبرش نشسته بود و خودنمایی میکرد! سعی کردم حواس خودم رو پرت کنم ولی نمی تونستم به اتفاق مسخره ای که جلوی در افتاده بود فکر نکنم و چشم هام رو روش ببندم. حس میکردم اون چک حقش نبود...
حقش بود تا جون داشت می زدمش و حرف های دلم رو می کوبوندم تو صورتش!
انقدر نشستم و فکر کردم و اشک ریختم و حرص خوردم که نفهمیدم زمان چه جوری گذشت و وقتی به خودم اومدم ساعت دوازده شب بود. به تخت خواب رفتم بلکه به دنیای خواب و خیال برم و از واقعیتی که حالا به یک کابوس تبدیل شده بود فرار کنم. اما برعکس بدنم که از شدت خستگی و بی جونی با بدن یک جنازه فرقی نداشت ، مغزم قصد بیخیال شدن نداشت و همچنان فکرم مشغول بود. اون آدم از خط قرمز من رد شده بود و حسابی حالم رو خراب کرده بود. توی زندگی من برای همچین کسی هیچ جایی وجود نداشت و باید خیلی زود گورش رو گم می کرد و می رفت ، در حالت عادی بدون حتی یک کلمه حرف یا توضیح یا منتظر موندن برای توجیه رابطم رو با همچین پسری قطع می کردم و دیگه اسمش رو هم نمی آوردم ولی...
من قرار بود با جیمین همکار بشم ! باید هر روز ببینمش ، باید باهاش کار کنم و در نتیجه نمیتونم از زندگیم بندازمش بیرون. ولی این چیزی نبود که من میخواستم. بعد از کلی فکر کردن بالاخره مغزم دستور نهایی رو داد. " استعفا " درسته که از دست دادن همچین فرصت شغلی ای بی عقلی محض به نظر میاد ولی من از اون آدم ها نیستم که زندگی شخصی رو با زندگی کاری قاطی نکنم ، آدم های زندگی کاری همون آدم های زندگی معمولین فقط کارهای متفاوتی انجام میدن ولی این ذات اونها رو عوض نمیکنه. اونجا یا جای من بود یا جای جیمین و مسلماً کمپانی بیگ هیت قرار نبود رقصنده ای که حتی نمی شناستش رو به جیمین ترجیح بده پس تنها کاری که باید بکنم همینه. خیلی آبرومندانه استعفا میدم و هم خودم رو راحت میکنم و هم جیمین رو.
با صدای زنگ گوشیم که یکی از نفرت انگیز ترین صداها بود با بی رمقی از خواب بیدار شدم. به خاطر گریه های دیروز و بی خوابی زیر چشمام پف کرده بود و کمی قرمز بودن. صورتم رو آب زدم و با بی حوصله ترین شکل ممکن حاضر شدم. یه لباس و شلوار سرمه ای ساده پوشیدم و موهام رو هم با یک کش جمع کردم چون حوصله باز گذاشتنشون رو نداشتم. بدون اینکه کوچک ترین چیزی برای صبحانه بخورم آل استار سرمه ایم رو پام کردم و به سمت کمپانی حرکت کردم.
به محض اینکه وارد کمپانی شدم مردی که احتمالا از کارکن های اونجا بود به سمتم دوید و مضطربانه پرسید : سلام ، شما خانوم کیم جنیس هستید ؟
+سلام ، بله خودم هستم.
- لطفا دنبالم بیاید. همه منتظرتون هستند.
خواستم چیزی بگم اما فرصتش رو بهم نداد و حرکت کرد، پشت سرش به راه افتادم و سوار آسانسور شدیم و نهایتاً به یک اتاق رسیدیم که درش بسته بود. مرد در زد و بعد از شنیدن صدای مردی که گفت بفرمائید در رو کمی باز کرد و از لای در گفت : قربان ، خانم کیم تشریف آوردن.
و بعد در رو کامل باز کرد و بهم اشاره کرد که برم تو. داخل شدم و زیر لب سلامی کردم. سرم رو بالا آوردم و با دیدن جمعیت پیش بینی نشده رو به روم خشکم زد. مردی پشت میز نشسته بود و به نظر میومد رئیس کمپانی باشه ، هفت تا پسر که مطمئناُ بی تی اس بودن سمت راستش و سه تا دختر هم که احتمالاً مثل من کارآموز بودن سمت چپش مثل درخت ایستاده بودن و با نگاهی خسته از انتظار برای رسیدن من بهم زل زده بودن. من که داشتم زیر نگاه های طلبکارانشون به خاطر دیر کردنم، ذوب می شدم به ساعت مچیم نگاهی کردم و گفتم : دوستان ساعت هفت و ربعه ؛ قرارمون ساعت هفت بود و خیلیم دیر نشده.
جیمین که کنار بقیه ی اعضای بی تی اس ایستاده بود با لبخندی اعصاب خورد کن گفت : یک ربع میتونه خیلی چیزها رو عوض کنه.
باورم نمیشد که داره تو این شرایط و بعد از کار دیشبش و چکی که نوش جان کرد به من تیکه می اندازه. پسره ی پررو!
توجهی بهش نکردم و رو به رئیس کمپانی گفتم : معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه.
چرا اینو گفتم؟ به هر حال من که قرار نیست دیگه اینجا برگردم.
سرشو تکون داد و گفت : مشکلی نیست، منتظر شما بودیم تا در مورد وظایفتون توضیحاتی داده بشه.
+ اممم... راستش من باید یه موضوع مهمی رو بهتون بگم.
- اگه خیلی ضروری نیست باشه برای بعد.
+ آخه مسئله اینه که بعد از گفتن حرفم دیگه بعدی برای من اینجا وجود نداره.
همه قیافه متعجبی به خود گرفتن و نگاه هاشون سوالی شد. انگار منتظر بودن ادامه حرفم رو بگم. پس ادامه دادم : راستش من میخواستم تا دیر نشده استعفای خودم رو اعلام کنم.
قیافه رئیس تو هم رفت و پس از مکث کوتاهی گفت : بله؟ درست شنیدم؟
+ بله درست شنیدید. شاید احمقانه به نظر برسه ولی من متاسفانه به دلیل یه سری مسائل شخصی با اینکه خیلی دلم میخواست اینجا مشغول به کار بشم ، باید همینجا به طور رسمی استعفای خودم رو اعلام کنم.
- ولی... شما مطمئنید؟ خوب شاید بشه اون مسائل شخصی رو برطرف کرد. خیلی ها آرزو دارن جای شما باشن. شما واقعا میخواین این شانس رو از دست بدین؟
+ متاسفانه اون مسائل شخصی حل شدنی نیستن.
و چشم غره خفیفی به جیمین که با بهت و ناراحتی بهم زل زده بود رفتم.
- پیشنهاد من به شما بیشتر فکر کردن درباره این مسئله هستش ولی اگه اینقدر مصمم هستید ، می تونید به دفتر منشی جانگ که در انتهای راهروی همین طبقه قرار داره برید و استعفانامه تون رو بنویسید تا به طور رسمی از ما جدا شید.
+ بله. این کار رو تموم شده بدونید. باز هم ممنونم و البته شرمنده از اینکه وقتتون رو گرفتم. خداحافظ.
کمی به نشانه احترام خم شدم و بعد آروم از در بیرون رفتم و به سمت دفتر منشی جانگ که اصلا نمی شناختمش حرکت کردم.
راهرو طولانی تر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم. نمیدونستم منظور رئیس از انتهای راهرو دقیقا چی بود چون اون راهرو مثل یک مارپیچ بود و هر وقت به خیال خودم به تهش می رسیدم پیچی می خورد و به یک راهروی دیگه منتهی میشد. انگار هیچ پایانی و هیچ دفتر منشی جانگی وجود نداره. گیج شده بودم و میخواستم از کسی سوال کنم ولی کسی اونجا نبود. ذهنم درگیر مسیریابی و پیدا کردن نشانه ای از دفتر منشی جانگ بود که یکهو حس کردم کسی دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند. یه لحظه از اتفاق غیر منتظره ای که افتاد به شدت ترسیدم و هین کوتاهی کشیدم ولی با دیدن قیافه جیمین اون ترس لباس بی تفاوتی پوشید. جیمین با نگاهی خشمگین زل زده بود به چشم هام. دستم رو با قدرت و عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و گفتم : تو اینجا چیکار میکنی؟ واسه چی دنبال من راه افتادی؟
- این مسخره بازی ها چیه که در میاری؟ به خاطر منه که میخوای استعفا بدی؟
با لحن مسخره آمیزی گفتم : نه ، آب و هوای این منطقه رو دوست ندارم واسه همین هم دارم میرم.
با جدیت بهم زل زد و نگاهش باعث شد من هم جدی شم و ادامه دادم : مسخره بازی؟ از کی تاحالا بوسیدن یه دختر اون هم بدون اجازه شده مسخره بازی؟
- چرا انقدر شلوغش میکنی؟ یه بوسه خیلی ساده و بی منظور بود دیگه.
کفرم با این حرفش بالا اومد و گفتم : شاید واسه ی تو یه بوسه عادی و روزانه باشه ولی برای منی که تا به حال کسی رو نبوسیده بودم کسب تجربه بود و قطعا نمیخواستم اولیش با تو باشه! تو حق نداری هر کس رو که دلت خواست ببوسی و بعدش بگی ساده و بی منظور بود. منظورم خودم نیست ولی شاید اینجوری با احساسات یه نفر بازی کنی و قلبش رو بشکنی.
جیمین با تعجب بهم زل زده بود. دستم رو جلوی چشم هاش تکون دادم و گفتم : الو. اینجایی؟ اصلا گوش میدی چی دارم میگم؟
انگار که به خودش اومده باشه سرش رو کمی تکون داد و با لحن آمیخته به تعجب و البته کمی شادی گفت : واقعا؟
+چی واقعا؟
- اولین بوسه ات بود؟
آهی کشیدم و گفتم : از بین تموم حرف هایی که زدم فقط همین رو شنیدی؟
زیر لب و با لبخند کمرنگی گفت : فکر کنم...
سینشو صاف کرد و دوباره جدی شد و گفت : ببین میدونم که کارم اشتباه بوده ولی لطفا از اشتباه من اشتباه برداشت نکن. من هیچ حسی نسبت به تو ندارم و واقعا خودم هم نمیدونم چرا دیروز یکهو همچین کاری کردم. باور کن من همچین آدمی نیستم ولی دیروز وقتی... وقتی اونجوری دیدمت...
مکثی کرد و انگار تو ذهنش دنبال کلمه ها گشت ولی جست و جوش بی نتیجه موند و در آخر گفت : بیخیال. ازم نپرس چرا اینکارو کردی چون خودمم جوابش رو نمی دونم ولی این رو میدونم که عاشقت نیستم و خیالت راحت باشه چون بین من و تو هیچ چیزی نیست و نخواهد بود. مطمئن باش اگه الان به خاطر همچین چیزی استعفا بدی بعدا خیلی پشیمون میشی و به خودت لعنت می فرستی پس فقط اینکارو نکن ، باشه؟ بیا فراموشش کنیم.
کمی به حرف هاش فکر کردم ، راستش یه جورایی حق با اون بود ؛ خودم هم خیلی دو دل بودم که استعفا بدم یا نه. درسته کار اشتباهی کرده بود اما نمی تونستم به خاطر اون آینده ام رو نابود کنم. تصمیم گرفتم حالا که بینمون چیزی نیست فقط همون طور که جیمین گفت سعی کنم فراموشش کنم.
پس با شک گفتم : پس اگه اینطوری میگی.... امممم.... خوب باشه.
جیمین خنده ی بلندی کرد و از ذوق پرید هوا. بعد دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید و به سمت دفتر اصلی برد. با اینکه هنوز هم از دستش عصبانی بودم ولی به حرکتش خندیدم و دنبالش دویدم. انقدر دستم رو محکم گرفته بود که انگار قرار نبود هیچوقت ولش کنه.

(بچه ها ببخشید یکم منتظرتون گذاشتم ولی هنوز پنجشنبه نشده مگه نه؟😅🤓)

Love accident Where stories live. Discover now