part 2

5.8K 521 42
                                    

آلارم گوشی رو قطع کردم،توی جام غلتی زدم و دوباره خوابیدم.نمیدونم چرا همیشه ساعتم رو برای صبح نسبتا زود کوک میکنم آخه اولا همیشه زنگش رو قطع میکنم و دوباره میخوابم و دوما کار خاصی هم برای انجام دادن ندارم،خیلی دنبال کار گشتم و حتی کار هم پیدا کردم ولی هیچ کدوم به درد نمیخوردن و پس از مدت نه چندان طولانی ای یا خودم کنار کشیدم یا رئیسم کنارم زد.کلا به نظرم وقتی تو یه کاری علاقه نباشه هر چقدر هم تلاش کنی بازهم هیچی خوب پیش نمیره.
من به رشته ی دبیرستان و دانشگاهم که ریاضی بود علاقه ی چندانی نداشتم یا بهتر بگم اصلا علاقه ای نداشتم یا اصلا بهتر بگم ازش متنفر بودم و استعداد خاصی هم توش نداشتم و تلاشی هم نمی کردم در نتیجه همیشه نمره هام در اعماق زمین بود و مامان بابام از دستم شاکی بودن.ولی تقصیر خودشونه که اجازه ندادن برم هنرستان و عکاسی رو دنبال کنم چون من عکاسی رو خیلی دوست دارم و میشه گفت توش بدک نیستم ولی خوب متاسفانه نه دوربین درست حسابی ای دارم و نه آموزش خاصی دیدم.
در نتیجه دانشگاهم رو میشه گفت ول کردم و دنبال کاری که به رشته ام مربوط بشه هم نرفتم.سعی کردم برم سراغ کارهایی مثل گارسونی یا صندوقداری یا حتی پرستاری از بچه های کوچیک ولی خوب از اونجایی که خیلی بی حوصله و بی اشتیاق بودم تو همشون شکست خوردم و بعد از حداکثر یه هفته از کار بی کار شدم.مدتیه که دارم دنبال یه شغل دیگه می گردم و این بیکاری واقعا کلافه ام کرده.
این همه فکری که به ذهنم هجوم آوردند اجازه ندادند به خواب خوشم ادامه بدم و با کلافگی از دست این زندگی که اصلا باب میلم پیش نمی رفت از خواب بیدار شدم و روی تخت نشستم.کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت اومدم پایین.با دیدن قیافه ام تو آیینه ی اتاقم یه لحظه ترسیدم. موهام ژولیده و گره خورده و البته چرب بود و زیر چشم هام هم پف کرده بود و لبم خشک شده بود.با خودم گفتم : همون بهتر که بیکارم وگرنه اگه با این ریخت و قیافه وارد جامعه می شدم احتمالا نصف جمعیت سئول براثر سکته، دار فانی رو وداع می گفتن.
به تصورات مسخرم خندیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.خیلی گرسنه ام بود چون دیشب هم برای شام هیچی نخورده بودم.در یخچال رو باز کردم و متوجه شدم که یخچال از معده من هم خالی تره.با نا امیدی درش رو بستم و یه بیسکوییت جو از روی میز آشپزخانه برداشتم و شروع کردم به خوردن.از طعمش متنفر بودم چون هم تازه نبود و حتی یادم نمیومد که از کی تاحالا توی ظرف و روی میز داره خاک میخوره و هم کلا رابطه خوبی با جو نداشتم،ولی خوب آدم گرسنه سنگ هم میخوره.همینطور که داشتم با اکراه بیسکوییت رو میخوردم گوشیم رو برداشتم تا سری به اینستاگرام بزنم. اینستاگرام همیشه برای من سرگرم کنندس چون توش فیلم ها و عکس های زیادی از موضوعات متنوعی وجود داره،از آشپزی گرفته تا نقاشی و موسیقی و زندگی روزمره آدم ها.واسه همین هم حتی اگه به مدت یه سال هم بشینم پاش بازم حوصلم سر نمیره.ولی امروز اینستاگرام اینطوری نبود ، تقریبا همه فیلم ها و عکس ها یه محتوا داشتن و همش هم به رقص مربوط میشد. کپشن هاشون جملاتی بود مثل : به نظرتون شرکت کنم ؟ ، یعنی قبول میشم ؟ ، بچه ها برام دعا کنین ، فقط یه روز مونده ، ...
خیلی گیج شده بودم،یعنی چه خبره؟ 
به یونا که یکی از نزدیک ترین دوستامه و همیشه منبع خبر های مهمه پیام دادم و ازش دلیل این تمرکز ناگهانی دخترا، روی رقص رو جویا شدم.
به هر حال خیلی هم برام مهم نبود ولی میخواستم از دنیا بی خبر نمونم.گوشی رو خاموش کردم و تصمیم گرفتم برم حموم چون دیگه نمیتونستم بوی طبیعی بدنم و همچنین روغن طبیعی ای که از موهام می چکید رو تحمل کنم.
بعد از اینکه از حموم یا بهتر بگم کنسرت خصوصیم بیرون اومدم باز هم رفتم سراغ گوشیم و دیدم که یونا جوابم رو داده. با کنجکاوی پیامش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن :
- یعنی واقعا هیچی درباره ی تست رقصندگی کمپانی بیگ هیت نمیدونی؟ چطور ممکنه ؟ تو کدوم دنیا زندگی میکنی جنیس !
و برام یک عکس فرستاده بود. عکس رو باز کردم و مشغول خوندن نوشته درونش شدم :

Love accident Where stories live. Discover now