ساعت ۲۲:۳۵، یکی از دوشنبه شبهای دسامبر ۲۰۱۷
جادهای نیمه متروکه در حومۀ شمالی شهر سئولبا دیدن ساعت آهی کشید و پاشو بیشتر روی پدال گاز فشار داد. هر روز نزدیک به چهار ساعت گرانبهاش توی راه رفت و آمد به محل کارش هدر میرفت و جونگین از این بابت ناراحت بود. ولی چه اهمیتی داشت؟ اون به زودی پسانداز نسبتاً قابل توجهشو کامل میکرد و میتونست آپارتمان نقلیای که قبلاً دیده بودش و یه جورایی عاشقش شده بود رو بخره. از اون آپارتمان تا محل کارش حتی کمتر از نیم ساعت راه بود و جونگین میتونست صبحها بیشتر بخوابه. آهنگ مورد علاقهشو پلِی کرد و صداشو بالا برد. این میتونست بهش کمک کنه تا احساس خستگی و خوابآلودگی ناشی از اضافه کاریشو از یاد ببره. یه دستشو روی گردنش گذاشت و کمی ماساژش داد. انقدر توی اون شرکت لعنتی جون کنده بود که احساس میکرد اگه همین طوری ادامه پیدا کنه ممکنه آرتروز گردن بگیره. با رسیدن به خیابون تاریکی که همیشه ازش واهمه داشت پوفی کرد و نور چراغهای ماشینو زیاد کرد. اون تقریباً ده بار به شهرداری زنگ زده بود و مسئله رو مطرح کرده بود و اونها هربار همین جوابو بهش میدادن: به زودی. پس کِی قرار بود برای اون جادهی لعنتی چراغ نصب کنن؟ انگار فقط جونگین مجبور بود برای رسیدن به خونهی کوچیکش توی حومهی شهر بزرگ سئول هر روز اون مسیرو طی کنه. با بیشتر فرو رفتن توی تاریکی ضربان قلبش بالاتر رفت. تاریکی بزرگترین ترس زندگیش بود و جونگین هیچ وقت نتونسته بود باهاش کنار بیاد. با این که الان بیست و شش سالش بود هنوزم مثل یه بچهی شش ساله از تاریکی وحشت داشت. شیشههای ماشینو چک کرد که بسته باشه و درها رو قفل کرد. هر روز قبل از این که به اون نقطه برسه به خودش میگفت: این دفعه دیگه نمیترسم. این دفعه درا رو مثل دیوونهها قفل نمیکنم. اتفاقی نمیافته. مثل هزار و یک بار قبلی که از اون جا رد شدم و هیچی نشد. اون کابوسا دیگه تموم شده. من دیگه بزرگ شدم. و هر روز وقتی توی تاریکی مطلق اون جادهی نیمه متروکه غرق میشد، تمام عضلاتش از ترس منقبض میشدن و نفسها و ضربان قلبش با هم مسابقهی سرعت میذاشتن. مطمئن میشد که هیچ روزنهای به بیرون نباشه چون تاریکی باهوش بود. اون میدونست از کجا بیاد تو. اون موذی بود و اگه جونگین یه لحظه غفلت میکرد فضای کوچیک کابین اتومبیلشو به سرعت پر میکرد و هوا رو ذره ذره بیرون میفرستاد. تاریکی میتونست جونگینو خفه کنه. میتونست اونو در آغوش بگیره و دستهای بزرگ و قویشو دورش حلقه کنه. اون میتونست جونگینو در خودش حل و نابود کنه! سرشو محکم تکون داد و چند بار چشمهاشو باز و بسته کرد تا افکار مزخرفی که تاریکی به ذهنش القا میکرد رو فراموش کنه. چشمهاش دو دو میزد و نور چراغهای ماشین براش کافی نبود تا راهشو واضح ببینه.
«آه ببین اینجا چی داریم! یه کم قهوه حتماً حالتو بهتر میکنه جونگین.»
وقتهایی که میترسید بلند بلند با خودش حرف میزد تا بتونه ذهن خودشو منحرف کنه. فلاسک کوچیک قهوه رو برداشت. درشو چرخوند و یه جرعه ازش نوشید.
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...