زمان حال، سپتامبر ۲۰۱۸
آشپزخانۀ خانۀ اوه«کجا سِیر میکنی؟»
با صدای سهون به خودش اومد و دستهاشو توی سینهش جمع کرد:
«شِکر نمیریزی؟»
سهون اخمشو غلیظتر کرد و پرسید:
«چرا اون ساعت همیشه دستته؟»
«عادت دارم.»
«بده ببینم.»
سهون گفت و دستشو به سمتش دراز کرد. اما جونگین گرهِ دستهاشو روی سینهش محکمتر کرد و پرسید:
«میخوایش چیکار؟»
نمیخواست سهون مچ دستشو ببینه. نمیخواست اون فکر کنه که جونگین یه آدم ضعیف و بیوجوده که دست به خودکشی زده. جای زخمِ روی دستش اونقدری عمیق و وحشتناک بود که انگار یه بار دستش از مچ قطع شده و دوباره پیوند خورده.
«فقط میخوام ببینمش. همین.»
«نمیفهمم برا چی میخوای ببینیش.»
«نمیتونی فقط بگی باشه؟»
جونگین سرشو جلوتر آورد و کمی کج کرد:
«چرا باید فقط بگم باشه؟ واقعاً میخوام بدونم اطرافم چی داره میگذره!»
با این که مشکل جونگین ساعت نبود اما بهونهای بود برای این که به سهون بفهمونه که باید دلیل کارهاشو براش توضیح بده. سهون کلافه دستی روی چشمهاش کشید:
«ساعتتو اخیراً نبردی برای تعمیر یا تعویض باتری؟ دست کسی ندادی؟»
«نه خیر. این همیشه دستمه. فقط توی حموم درش میارم و بعد دوباره میبندمش. الان چرا داری این سوالا رو میپرسی؟ فکر نمیکنی حرفای مهمتری برای گفتن هست؟»
«مثلاً چه حرفایی؟ در مورد اون اتفاق؟»
جونگین ترسید. از این که بگه آره و سهون بگه اونها فقط یه مشت مزخرف بودن که به خاطر برانگیختگیش گفته و در واقع جونگین براش هیچ اهمیتی نداره. پس حرفی که میترسید از زبون اون بشنوه رو خودش زد.
«کدوم اتفاق؟ خونهی جیهو رو میگی؟ بهتره بدونی که من کاملاً فراموشش کردم. هم اون روزو و هم همهی مزخرفاتی که گفتی.»
سهون یه جرعه از نوشیدنیش خورد:
«چه زود فراموش میکنی! سعی کن به خاطرشون بیاری.»
لحن غمزدهش جونگینو از حرفش پشیمون کرد. کاش مراعات حال بدشو کرده بود. اما حالا نمیدونست باید چی بگه. پس فقط سوالی که این روزها ذهن همهی افراد خانواده رو مشغول کرده بود، پرسید:
«مشکل تو چیه سهون؟ چیه که انقدر داره اذیتت میکنه؟ چرا به هیچ کس نمیگی؟»
«مشکلم تویی!»
جونگین ناباورانه پرسید:
«من؟ چرا من؟ چون تختتو گرفتم؟»
«به جز تختم... چیزای دیگهای هم ازم گرفتی. نمیتونی ببینی؟»
«مثلاً چی؟»
«مثلاً آروم و قرارم... مثلاً خوابم... مثلاً خورد و خوراکم... مثلاً معدهی سالمم... مثلاً...»
مثلاً دلم، چیزی که سهون دوست داشت بگه ولی فرصتش پیدا نشد و جونگین بین حرفاش پرید:
«داری همه چیزو میاندازی گردن من؟ اگه این طوریه من میرم.»
سهون سرشو بین دستهاش گرفت. چرا جونگین نمیفهمید وقتی آروم قرار کسیو میگیره نباید به حال خودش رهاش کنه؟ چرا نمیفهمید حالا اون تنها کسیه که میتونه همهی اینها رو با کنارش بودن بهش برگردونه؟
«میخوای بذاری بری؟»
«آره، اگه انقدر اذیتت میکنم.»
«جونگین... میدونی چرا من دارم این زهرمارو میخورم؟»
سهون گفت و به ماگ جوشونده اشاره کرد.
«نمیدونم... برای معده دردت دیگه؟»
«نه، به خاطر تو.»
سرشو نزدیکتر برد و به چشمهای سوالی شدهی جونگین نگاه کرد:
«من این روزا به خاطر تو هر کاری میکنم! چه خوردن زهرمار باشه، چه داد زدن سر پدر و مادرم، چه بیمحلی به برادرم، چه-»
«من که ازت نخواستم این کارا رو بکنی!»
«ولی این راه رسیدن به توئه... تو دستنیافتنیتر از چیزی هستی که فکر میکنی جونگین! روبروم نشستی ولی انگار برای رسیدن بهت باید از صعبالعبورترین گردنهها عبور کنم!»
جونگین دوباره از حرفهای سهون سر در نمیآورد. اون فقط یه حرف واضح و روشن میخواست و سهون مدام رمز و راز تحویلش میداد.
«سهون، من نمیفهمم چی می گی. چرا مسئله رو انقدر پیچیده میکنی؟ به خاطر تعصب پدر و مادرته؟ خب بهم بگو. حداقل با هم غصه میخوریم. دو نفری راحتتر میشه تحملش کرد... فکرشم نمیکردم الان اینو بهت بگم ولی دیگه نمیتونم تو دلم نگهش دارم...»
نگاهشو پایین انداخت. کمی تعلل کرد و بالاخره گفت:
«دوسِت دارم سهون.»
سهون به گونههای گلانداختهی جونگین و دستهاش که مدام ناخنهای بیچارهشو میکندن نگاه کرد. دلش میخواست محکم بغلش کنه و بهش بگه که خیلی وقته دستش برای سهون رو شده. بگه که این زیباترین جملهایه که تا حالا شنیده. بگه که حاضره هر کاری که جونگین میخواد بکنه تا یک بار دیگه اون جملهی سحرآمیزو از بین لبهای سرخش بشنوه. ولی همهی اینا به راحتی امکانپذیر نبود. مغزش عاجزانه دنبال راه حل میگشت. بالاخره اولین چیزی که به ذهنش خطور کردو گفت:
«بیا فرار کنیم جونگین.»
جونگین که تا الان نفسشو حبش کرده بود و منتظر واکنشی از سهون بود، بالاخره سرشو بالا آورد:
«چی؟»
«بیا بریم یه جای دور... خیلی دور.»
«ولی ما که نمیتونیم.»
سهون دستهای جونگینو که هنوز با ناخنهاش درگیر بودنو توی دستهاش گرفت:
«نمیتونیم؟ چرا نمیتونیم؟»
صورت جونگین بیشتر گُر گرفت. این همون سهونی بود که همه جای بدنشو دیده بود ولی چرا بازم با یه تماس ساده انقدر هیجانزده میشد؟
«خب... خانوادهت؟»
«رهاشون میکنم.»
«این کار خوبی نیست.»
«کار خوب؟ من به خاطر تو آدم میکشم جونگین!»
جونگین سعی کرد توی صورت سهون آثاری از شوخی یا خنده پیدا کنه ولی انگار اون جدیتر از همیشه بود.
«داری میترسونیم سهون... چه نیازی به این همه دردسر هست؟ برای من فقط این که هر چند وقت یه بار ببینمت کافیه. من راضی، خانوادهت هم راضی.»
سهون لبخند خستهای زد:
«کاش دنیا رو آدمای سادهای مثل تو میچرخوندن.»
«یعنی چی؟»
«یعنی این که چیزایی هست که تو نمیدونی.»
«خب بگو تا بدونم.»
سهون دستهای جونگینو رها کرد و مقداری از جوشونده رو نوشید:
«اگه میتونستم تا حالا گفته بودم.»
«چرا نمیتونی بگی؟»
«به نفعت نیست که بدونی.»
«ولی ظاهراً داره به ضرر تو تموم میشه.»
«من راضیام.»
«من نیستم سهون. نمیخوام آسیب ببینی. این چیه که از این رو به اون روت کرده؟ چیه که داره داغونت میکنه؟ بهم بگو. اگه هیچ کاری هم از دستم برنیاد... میتونم بهت دلداری بدم... میتونم غصههاتو کمتر کنم... نمیتونم؟»
به چشمهای جونگین نگاه کرد و بدون تردید گفت:
«فعلاً که تنها کسی هستی که میتونه این کارو بکنه.»
«پس بهم بگو.»
«بیا فرار کنیم جونگین.»
جونگین کلافه ابروهاشو در هم کشید:
«چرا همهش حرف فرارو میزنی؟»
«چون ایستادن خیلی سخته.»
«و فرار خیلی آسون!... فرار کار ترسوهاست سهون.»
سهون چیزی نگفت و جونگین ادامه داد:
«وقتی فرار میکنی یعنی به کسایی که بهت نیاز دارن پشت کردی. فقط به خاطر خودخواهی خودت. بعد از فرار هر چی فکر میکنی میبینی نمیدونی ممکنه چه بلایی سرشون اومده باشه. سعی میکنی خودتو قانع کنی که به تو ربطی نداره و اونا باید خودشون از پس خودشون بر بیان ولی بیفایده ست. کم کم میفهمی نمیتونی بدون فکر کردن بهشون زندگی کنی. اونجاست که اگه تصمیم به برگشتنم بگیری ممکنه خیلی دیر شده باشه. اونقدر دیر که یکی به خاطرت جونشو از دست داده باشه.»
سهون کمی مکث کرد. جونگین راست میگفت. فرار اصلاً راه حل خوبی نبود. در واقع اصلاً راه حل نبود. چه بلایی سر خانواده و دوستانش میاومد اگه سهون با جونگین فرار میکرد؟ مثل این که باید همون راه صعب العبورو ادامه میداد. گردنبند صلیبِ زنجیر-نقرهای که خیلی براش عزیز بود رو از گردنش درآورد. بلند شد و پشت سر جونگین ایستاد. در حالی که اونو دور گردنش میبست گفت:
«اینو از من داشته باش. خیلی برام باارزشه...»
دستهاشو روی شونههای جونگین گذاشت و پرسید:
«تو به مسیح ایمان داری؟»
«اوهوم.»
«اون هر چیزی که تو میخوایو انجام میده؟»
جونگینو سرشو به سمتش برگردوند:
«معلومه که نه.»
«پس چرا بهش ایمان داری؟»
«اگه اون هر کاری رو که من میخوام انجام میداد دیگه ایمان من چه ارزشی داشت؟»
سهون بازوی جونگینو گرفت و این طوری ازش خواست بایسته. جونگین بلند شد و مقابلش ایستاد. سهون به چشمهاش نگاه کرد. نگاهی که پر از صداقت بود:
«ازت میخوام باورم داشته باشی، مثل مسیح. ممکنه من خلاف انتظارت عمل کنم. ولی تو باورم داشته باش جونگین.»
جونگین دستشو روی صلیب سرد فلزی کشید و لبخند زد. بعد بدون حرف سهونو در آغوش کشید. سهون نزدیک گوشش نجوا کرد:
«قبل از این که بیای داشتم به این فکر میکردم که اصلاً میارزی که به خاطرت آدم بکشم؟ که به خاطرت قاچاق کنم؟ که دزدی کنم؟... ولی الان میفهمم که چقدر احمق بودم؛ وقتی به خاطر تو نفس میکشم، چطور ممکنه به خاطر تو دست به هر کاری نزنم؟»
جونگین نمیدونست از خوشحالی گریه کنه یا بخنده. اصلاً نمیدونست باید چی بگه یا چیکار کنه. نهایتاً تصمیم گرفت تا زمانی که فرصت داره از آغوش سهون لذت ببره. معلوم نبود فردا چه اتفاقی میافته. کمی که گذشت جونگین نتونست سوالی که توی ذهنش مدام پررنگتر میشد رو به زبون نیاره. بالاخره پرسید:
«واقعاً که پای کشتن آدما در میون نیست نه؟ یا هر کار خلافی؟... آه... معلومه که نیست... چقدر من احمقم... مگه تو اصلاً اهل این کارایی؟... فقط مثال زدی نه؟»
سهون در حالی که دستشو نوازشوار پشت جونگین میکشید، زمزمه کرد:
«آره... فقط مثال زدم.»
چند روزی گذشت. حال سهون بعد از اون شب بهتر شده بود. سعی میکرد با وجود همهی مشکلاتش دوباره بشه پسرِ خوبِ خانوم و آقای اوه. ولی چندان موفق نبود. اخیراً بیشتر به جونگین نگاه میکرد و کمتر اخم میکرد. جونگینم سعی میکرد بیشتر لبخند بزنه. با کیونگسو روابط خوبی داشت. هیونگ صداش میکرد و حتی گاهی باهاش کل کل میکرد که باعث خندهی پدر و مادر میشد. اونها هم از جونگین راضی بودن. اگه سهون دیگه اون پسر سربهراه قبل نبود در عوض اونا جونگینو داشتن. اون حتی توی کارهای خونه -که همیشه فقط گردن مادر خانواده بود- به هاکیونگ کمک میکرد و از این جهت مثل دخترِ نداشتهی خانوادهی اوه بود. شاید فکر میکردن اوضاعشون ثبات نسبی پیدا کرده، غافل از این که خیلی وقت بود اون خانواده گرفتارِ دریایِ متلاطمِ مشکلات شده بودن که هر آرامشی براشون خبر از یک طوفان رو به همراه داشت.
روزی که خبر گرفتن محمولهی قاچاق اعضای انسان به سرکردگی پدرخوانده و دستگیری عدهای از افرادش، از تلویزیون پخش شد، جونگین حس خیلی بدی پیدا کرد. و وقتی ناباورانه پرسیده بود که مگه پدرخوانده دستگیر نشده، سهون به سادگیش پوزخند زده بود و گفته بود گرفتن پدرخوانده به همین راحتیها نیست. بعد هانیول براش توضیح داده بود که اون فردی که جونگین توی بازداشتگاه دیده، فقط بدل پدرخوانده بوده که اونم به طرز مشکوکی در زندان به قتل رسیده. پدر سهون همیشه اخبارو به طرز پیگیرانهای دنبال میکرد و داشتن این اطلاعات ازش بعید نبود. اون روز به جونگین گفت که طبق محاسبات خودش تا به حال شش بدل از پدرخوانده در کشورهای مختلف دستگیر شده که پلیس از هیچ کدومشون به جایی نرسیده. جونگین فقط آهی کشیده بود و گفته بود از ته دلش امیدواره که اون زودتر دستگیر بشه. اما این که صبحانه نخورده و با ناراحتی از خونه بیرون رفت از چشم کسی پنهون نموند.
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...