دسامبر ۲۰۱۸
خانۀ بکهیون
سهون و بکهیون کنار قطار اسباببازیای که واگنهاش بارها، طی اون چند دقیقه زیر و رو شده بود، نشسته بودن. قطار میچرخید و با رسیدن به هر ایستگاه یه ملودی از اسپیکرش پخش میشد.
«نیست، نیست، هیچ چیز قابل توجهی توش نیست!»
بکهیون گفت و مشتی به کف اتاق کوبید. سهون ناباورانه نگاهش کرد:
«مطمئنی همین بود؟»
«همین قطار بود. وقتایی که من بهانهی بابا رو میگرفتم و مادرم وقت نداشت منو به آرامگاهش ببره، کنارش مینشستیم. زمانی که قطار توی ایستگاه هفتم میایستاد با بابا حرف میزدیم و برای آرامش روحش دعا میخوندیم... من میگم شاید اصلاً منظورش-»
همون لحظه قطار در ایستگاه هفتم ایستاد و شروع به خوندن یه آواز کرد. سهون دستشو به علامت هیس روی بینیش گذاشت:
«گوش کن...»
بکهیون به آواز کودکانهای که در مورد خرسی به اسم رادولف بود گوش داد. به یاد آورد که یکی از عروسکهایی که برای جونگین خریده بودن شکل یه خرس قهوهای بود که بکهیون اسمشو از روی اون شعر رادولف گذاشته بود؛ رادولف قهوهای! بلافاصله از جاش پرید و سمت انبوه عروسکهای دست نخوردهی جونگین رفت. دنبال یه خرس عروسکی میگشت که یه قلب قرمز توی دستهاشه. موقع گشتن مکالمهی خودش و مادرش رو به خاطر میآورد:
«مامانی... میخوام اسم این خرسو بذارم رادولف.»
مادرش در حالی که میخندید گفت:
«عزیزم، از روی اون آواز براش اسم انتخاب کردی نه؟ ولی اون مال جونگینه... اون باید براش اسم بذاره. شاید از این کارِت ناراحت بشه!»
«خب مطمئنم از این اسم خوشش میاد. مگه نگفتی خیلی مهربونه؟ فکر نکنم ناراحت بشه... تازه نگاه کن... به نظرت اون شبیه این خرس نیست؟ قلب بزرگ توی دستشو ببین... درست مثل قلبِ بزرگِ دونسنگِ منه!»
«آره عزیزم، اون درست مثل دونسنگ تو یه عالمه عشق توی دستاش داره!»
نمیدونست چرا از یادآوری اون حرفها و اون شور و شوقی که برای دیدن دونسنگش داشت سوزشی رو توی قلبش حس میکرد. عروسکهایی رو که یه روزگاری دونه به دونه با عشق براش چیده بود رو کنار میزد و به این فکر میکرد که چی میشد اگه همهی این اتفاقهای نحس نیفتاده بود؟ اگه جونگین همون طور که آرزوی هر سهشون بود به خونهشون میاومد و مثل رویاپردازیهاشون دور هم زندگی میکردن، حالا مجبور نبود که ازش متنفر باشه؟ بود؟
بالاخره رادولف رو پیدا کرد و جسمِ نرمِ عروسکیش رو وارسی کرد. دستش به شیء سفتی برخورد کرد که بین قلب قرمز و بدن عروسک جاسازی شده بود؛ یه مموری!
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...