دسامبر ۲۰۱۸
سئول، ناحیۀ گواناکدستهی دیگهی کوله پشتی سیاهشو روی کولش انداخت و دستهاشو توی جیب کاپشنش فرو برد. هوای سئول داشت سردتر میشد و این شاید خبر از بارش برفی میداد که آسمون به زودی به اهل زمین هدیه میکرد. اما شاید این نمیتونست خبر خوبی برای سهونی باشه که روز قبل توسط برادرش از خونه بیرون پرت شده. شاید اگر چند سال قبل یه پیشگو بهش از احوالات این روزش میگفت... اگه میگفت که در چنین روزی پسر عزیزکردهی خانوادهی اوه خیابونهای سئول رو گز میکنه در حالی که پدرش روی تخت بیمارستان انتظار مرگ رو میکشه و مادر همیشه پشتیبانش ازش ناامید شده، و اون جایی برای موندن نداره چون برادرش دوست نداره توی خونه ببینتش، سهون حسابی میخندید و میگفت که چنین چیزی امکان نداره. اما حالا به چشم میدید که هیچ چیزی غیر ممکن نیست. اصلاً این که خورشید یه روزی دیگه طلوع نکنه یا ماه از آسمون ناپدید بشه غیر ممکن نیست. حتی شاید غیر ممکن نیست که جونگین ازش متنفر بشه. میدونست کاری که با جونگین کرده وحشتناک بوده. درست بعد از این که عشقشو اعتراف کرده، با وانمود کردن به معاشقه با لوهان، عشق و اعتماد جونگینو زیر سوال برده. اما یه جایی توی پَستوهای ذهنش ناخواسته و غیرمنطقی دلگیر میشد از جونگین... از جونگینی که بهش قول داده بود که باورش کنه... که بهش ایمان داشته باشه... جونگینی که گذاشته بود سهون روی عشقش حساب کنه و اونو با همهی بدیها و ناملایماتش دوست داشت!
آره... دلگیرش میکرد این که جونگین چوب خطای اونو به پدرش زده. دلگیرش میکرد نسبتهایی که اون بیرحمانه به پدرش داده... سهون دلگیر بود و عجیب دلش میخواست با کسی حرف بزنه... در مورد همه چیز... خسته شده بود از تنهایی... از این که مدام کوله باری از اسرار مگو رو با خودش حمل کنه و مجبور باشه کسی باشه که سهون نیست! سهونی که نه عزیزکردهی نازنین مادرشه، نه تهتغاری نابغهی پدرش و نه دونسنگ دهنلق دوست داشتنی برادرش. این سهون فقط یه مأمور سری بود، یه ارتشی بی احساس!***
چند روز پیش
پایگاه سری ارتش«ژنرال سئو، خواهش میکنم. پدرم باید هر چه سریعتر عمل بشه. یعنی خدمات من انقدری ارزش نداشته که ارتش یه قلب برای پدرم پیدا کنه؟»
نظامیِ پیر عینکشو از روی صورتش برداشت و چشمهاشو مالید:
«در حال رایزنی هستیم. تو که میدونی این نوع از بافت قلب چقدر کمیابه.»
«منو میبخشید ژنرال ولی اینم میدونم که شما اگه اراده کنید همین لحظه اون قلب در اختیار پدرم قرار میگیره.»
پیرمرد نفس عمیقی کشید. دستهاشو روی میز کارش به هم گره کرد و بدنشو جلوتر کشید. همیشه طوری صاف مینشست که انگار ستون فقراتش قابلیت خمیدگی نداره. حتی کمتر پیش میاومد به پشتی صندلی تکیه بده. توی چشمهاش ذرهای احساس دیده نمیشد و هیچ کس تا حالا خنده یا گریهشو ندیده بود. تنها حسی که افرادش توی صورتش دیده بودن حس خشم بود. اون حقیقتاً نمونهی کامل یک ژنرال ارتش بود. اما به نظر میرسید قلب سختش لحظاتی برای حال آشفتهی مأمور تحت فرمانش لرزیده باشه چون ابتدا سعی کرد بر خلاف عادتش نرم برخورد کنه، اما اصرار بیجای سهون باعث شد تا بخواد بالاخره آب پاکی رو روی دستش بریزه.
«درسته. همون طور که گفتی تا من اراده نکنم همچین قلبی در اختیار پدرت قرار نمیگیره و بهتره بدونی خواهشهای امروز یا التماسهای احتمالی فردات کوچکترین تاثیری در تصمیمم نخواهد داشت. من زحمات چندین سالهی صدها نفر رو برای نجات جون یک نفر فدا نمیکنم. این رو قبلاً در رابطه با اون پسره کیم جونگین ثابت کردم. و از تو هم انتظار دارم هویت خودتو با این درخواست جاهلانه برای جاسوسهای گادفادر فاش نکنی.»
سهون مشتهاشو گره کرده بود و سخت میفشرد اما با این کار هم ذرهای از حس خشم و اندوهش کاسته نمیشد. اینو از صورت برافروختهش به راحتی میشد فهمید. با صدایی که سعی نه چندان موفقی در کنترلش داشت گفت:
«درخواست من جاهلانه نیست ژنرال، خیلی هم عاقلانه ست! شما باید اون قلبو بهش بدین وگرنه من-»
ژنرال دستهاشو روی میز کوبید و همزمان بلند شد. بعد در حالی که با کف دستهاش به میز تکیه کرده بود گفت:
«وگرنه تو چی؟ افسر اوه سهون! سعی نکن از زبان تهدید استفاده کنی! اونم فقط به خاطر احساسات شخصیت. یادت نره که تو یه مأمور سری هستی. یه ارتشی بی احساس!»
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...