ششم

585 202 21
                                    

آگوست ۲۰۱۸
خانۀ اوه

«میاریمش خونه.»
سهون که تا حالا سرش پایین بود، با تعجب به پدرش نگاه کرد. آقای اوه ادامه داد:
«اون پسر به خاطر ما خونه‌ش، ماشینش و حتی کارشو از دست داده.»
سهون با انگشت شست و اشاره‌ش ابروهاشو لمس کرد و بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
«گفتم که اون الان سر کاره. یه کار بهتر از قبلی. هیچ دلیلی نداره همچین کاری بکنیم. این با عقل هیچ انسانی جور در نمیاد.»
مادرش تشر زد:
«واقعاً؟ با عقل من و پدر و برادرت که جور در اومده!»
سهون به کیونگسویی که کنارش روی مبل نشسته بود و با عصاش ور می‌رفت نگاه کرد:
«کیونگ، نگو که تو هم موافقی!»
کیونگسو نگاه معناداری به سهون انداخت:
«موافقم. و خودت می‌دونی که چرا موافقم،‌ ما باید براش جبران کنیم. فکر کردی نمی‌دونم تو پس‌انداز اونو خرج عمل من کردی؟ خودم کارتشو توی کیف پولت دیدم.»
«من این کارو نکردم.»
سهون گفت و روشو از کیونگسو گرفت. آقای اوه مثل همیشه سعی کرد منطقی باهاش صحبت کنه:
«چرا، سهون تو این کارو کردی. و می‌دونیم که اون می‌خواست با اون پول خونه بخره. پولی که معلوم نیست با چه زحمتی در طول چند سال پس‌اندازش کرده بود و حالا خرج هزینه‌های بردن کیونگسو به آلمان و عملش شده. اون پسر هر روز مجبوره برای رسیدن به محل کارش کلی وقت و هزینه صرف کنه و پولشو خرج اجاره خونه دادن کنه در صورتی که می‌تونست الان توی خونه‌ی خودش، در سئول باشه. همه چیز واضحه و من علت مخالفت تو رو نمی‌فهمم سهون.»
«علت مخالفت منم واضحه.»
نگاهی به کیونگسو کرد و ادامه داد:
«نگران اینم که کسایی که به هم صدمه زدن چطوری می‌خوان با هم رو به رو بشن.»
«تو نگران اون مسئله نباش. کیونگسو الان دیگه می‌تونه راه بره و به زودی کاملاً خوب می‌شه. فکر نمی‌کنم دیگه با جونگین مشکلی داشته باشه. در ضمن، این ماییم که باید براش جبران کنیم. حرفای افسر بیون که یادت نرفته؟»
«به هر صورت، من مخالفم. پدر، مادر، می‌دونید که چقدر دوسِتون دارم و بهتون احترام می‌ذارم ولی... حرف آخرم اینه... اگه اون پسرو بیارید اینجا... من از اینجا می‌رم.»
صدای سهون توی جملات آخرش لرزید و تلاش‌های ناشیانه‌ش برای مخفی کردن بغضش ناکام موند.
«تو چت شده سهون؟ پسرم، تو که هیچ وقت این طوری نبودی.»
مادرش با بغض گفت و ایما و اشاره‌ی همسرش برای ساکت موندنش بی‌فایده بود. به هر حال اون یه مادر بود و هفت ماه دیدن وضعیت آشفته‌ی پسرش و دم نزدن می‌تونست رکورد خوبی برای یک مادر باشه.
«پدرت می‌گه چیزی نگم. می‌گه بالاخره خودت بهمون می‌گی چی شده. می‌گی که چرا انقدر کم حرف شدی. لاغر شدی. شبا دیر میای خونه. الکل می‌خوری. من همه‌ی اینا رو حس می‌کنم. پدرت می‌گه شاید چون وقت ازدواجته و هنوز کسیو پیدا نکردی افسرده شدی! سهون، بهمون بگو چی شده. تو حتی با هیونگتم دیگه صمیمی نیستی. چرا اکثر اوقات خونه نیستی؟ وقتایی هم که هستی همه‌ش سرت توی اون سیستمای کوفتیه. می‌گی به خاطر شغل جدیدته ولی آخه مهندسی نرم افزار چطوری می‌تونه نصف شب کسیو به محل کارش بکشونه؟»
«گفتم که مادر، گاهی وقتا سیستما ناگهانی دچار مشکل یا حمله‌ی ویروسی می‌شن که باید همون موقع-»
«بازم سیستمای لعنتی رو برای من بهانه نکن. سیستما باعث می‌شن که سیگار بکشی؟ سهون خواهش می‌کنم به مادر بگو...»
«چیزی نیست. بیخود خودتونو نگران نکنین.»
سهون گفت و به اتاقش رفت. مثل همیشه از جواب دادن طفره رفت. چاره‌ی دیگه‌ای هم نداشت.

Oh JonginWhere stories live. Discover now